سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لینک دوستان

صدای ولوله ی مدینه را که شنید قامت بالا و بلندش را در میان چادر عربی و مشکی اش پیچید و از خانه بیرون آمد ...

 

صدا ، صدای شیون و ناله بود و کسی که با صدای بلند در کوچه ها می گشت و با سوز و ناله خبری را پخش میکرد ...

 

 

دنبال صدا رفت تا پیدایش کرد ...

 

بشیر بود پسر جذلم ...

 

 

بشیر ناگهان خودش را در برابر بانوی ادب دید و دست و پایش را گم کرد ...

 

 

بانو فرمود : بشیر از کربلا چه خبر ؟

 

عرض کرد : بانو سرت سلامت ؛ گرگان شامی پسرت عبدالله را در کربلا کشتند

 

فرمود : بشیر از حسین چه خبر ؟

 

عرض کرد : بانو پسرانت جعفر و عثمان هم به شهادت رسیدند

 

خم به ابرو نیاورد و باز فرمود : میگویم از حسین چه خبر ؟

 

-          بانو عباست را هم به شهادت رساندند ...

 

-         فدای حسین . از حسین چه خبر ؟

 

-         اباعبد الله هم به جدش رسول الله ملحق شد ...

 

 

دیگر زانوان امــ الــبـنـیـن طاقت نیاورد

 

و بانو نشست ....

 


[ چهارشنبه 91/10/20 ] [ 9:8 عصر ] [ شبر ] [ نظرات () ]

از نجف پیاده و پا برهنه راه افتاده بودم ...

 

پاهام درد گرفته بود و به شدت کثیف شده بود ...

 

 

کنار یکی از ایستگاه های صلواتی بین راه ایستادم تا استراحت کنم ...

 

با عربی دست و پا شکسته از یکی از افراد مستقر در ایستگاه پرسیم : دستشویی کجاست پاهامو بشورم ؟

 

 

جواب داد : دستشویی چرا ؟ همین جا بشین من آب میارم برات ...

 

بعد از چند دقیقه برگشت با یه ظرف آب و یه تشت ...

 

 

روی صندلی نشته بودم و داشتم استراحت میکردم ...

 

تشت رو زیر پاهام گذاشت و همین که دستش رو به پاهام نزدیک کرد از جا پریدم و گفتم چیکار میکنی ؟!

 

 

گفت : میخوام پاهاتو بشورم خب !

 

گفتم : مگه خودم دست ندارم که تو پاهامو بشوری اونم پاهایی به این کثیفی رو !

 

 

شروع کرد به التماس کردن و قسم دادن و حتی نزدیک بود گریه کنه ...

 

راضی شدم که اون پاهامو بشوره ...

 

 

روی صندلی نشستم و تشت رو زیر پاهام گذاشت و شروع کرد با دقت شستن

 

با جون و دل داشت پاهامو میشست انگار داره رینگ بی.ام.و شخصی شو میشوره

 

 

پاهام تمیز تمیز شده بود ؛ آب داخل ظرف هم تمام شد ؛ تشت هم پر شده بود از آب سیاه رنگی که افاضه پاهای من بود ...

 

تشت رو از زیر پاهام برداشت و گوشه ای گذاشت

 

 

رفتم به سمت تشت تا ببرمش بیرون و بریزم و تشت رو بشورم ... دیگه خیلی شرمنده شده بودم

 

بلند گفت : چیکار میکنی ؟!

 

 

گفتم میخوام آب تشت رو خالی کنم

 

گفت : آب اون تشت مال منه ؛ نیازش دارم ؛ بذار همون جا باشه

 

 

با تعجب گفتم : میخوای چیکارش کنی ؟! اونم آبی به این کثیفی رو ؟!

 

گفت : وقتی رفتم پای زمین کشاورزی با خودم میبرم میریزم پای محصول

 

 

گفتم چرا ؟!!!

 

گفت : خاک پای زائرای اباعبدالله برکت زندگیه ...

 

خاطره ای از پیاده روی اربعین امسال ( مربوط به یکی از دوستان ) 

 

 


[ یکشنبه 91/10/17 ] [ 8:10 عصر ] [ شبر ] [ نظرات () ]

جمعه بود

.

سر سفره ناهار نشسته بودیم ...

.

چشم ها سفره را نگاه میکرد و گوش ها به کلماتش ...

.

ای سید ما ... ای مولای ما ...

.

دیگر چشم ها هم همه به تو نگاه میکرد ...

.

جان ناقابلی دارم ...

.

دیگر چشم ها نمیتوانست نگاه کند ...

.

.

.

سفره پهن بود و قاشق ها در دست ... اما هق هق گریه به کسی امان غذا خوردن نمیداد ...

 

 


[ شنبه 91/10/9 ] [ 11:58 عصر ] [ شبر ] [ نظرات () ]

 

بحثی که این روز ها و شبها شنیده میشه بحث شادی شب یلداست

 

 

بعضی از دوستان به نام شب یلدا سعی در شاد کردن فضا دارند

و عده ای دیگر از بزرگواران به مناسبت میلاد امام موسی کاظم علیه السلام سعی در شاد کردن فضا دارند

و عده ای دیگر از بزرگواران با توجه به مصادفت این ایام با ایام ماه صفر با شادی مخالفند و سعی در ادامه دادن ایام حزن و اندوه دارند

 

بنده سعی میکنم مـــخـتـصـر و مـــفــید بعضی توضیحات رو عرض کنم :

 

اولا : در اینکه تاریخ میلاد امام موسی کاظم علیه السلام چه تاریخی هست بین مورخین و محققین اختلاف هست و بعضی هفتم ماه صفر رو تاریخ میلاد حضرت میدونند و بعضی خیر اما لازم

به ذکر است اکثر محققین این نقل را قبول دارند

(از متأخرین مثل مرحوم شیخ مفید و از متقدمین مثل مرحوم شیخ عباس قمی و بعضی از اجلاء)

 

دوما : این تاریخ یعنی هفتم ماه صفر دقیقا مصادف با نقلی از شهادت امام مجتبی علیه السلام هم هست که از قضا این نقل به نظر برخی از مورخین قَدَر مانند مرحوم علامه عسکری و

عده ای دیگر که فعلا اشرافی به نظراتشون ندارم نقل مورد تأییدی هست .

 

سوما : دقیقا مصادف با این روز ما شبی رو داریم که معروف به شب یلداست و بلند ترین شب سال هست و طبق سنتی قدیمی ایرانیان دور هم میشینن و تا پاسی از شب با خوردن هندوانه

و تنقلات به خوش و بش کردن مشغول میشن و بعضا دیوان حافظی هم خونده میشه

 

حالا اشکال اینجاست که وقتی این دو تا مناسبت شاد و محزون دقیقا توی یه تاریخ واقع شدن تکلیف چیه ؟؟؟!!!!

 

اما جواب :

 

جواب رو باید توی دو زمینه داد :

 

 

1.وقتی یه مناسبت ایرانی و شاده و طرف دیگه دینی و محزونه : که در این حالت تکلیف ما شیعیان اهلبیت کاملا مشخصه

و مناسبت محزون اسلامی غالب هست بر مناسبت شاد ایرانی 

 

 

2.وقتی یه مناسبت دینی و شاد با یک مناسبت دینی و محزون برخورد میکنه که در این صورت جواب یه ذره فنیه و باید در جواب عرض کنم : ما شیعیان و محبین اهل بیت راه و رسم

زندگیمونو از پیامبر عزیز و اهلبیت پاک و دوست داشتنی ایشان میگیریم و با یه ذره فکر و گشت و گذار در تاریخ اسلام متوجه میشیم

که این مصادفت و تلاقی در زمان اهل بیت هم اتفاق می افتاده و برای ما محبین لازمه که ببینیم برخورد اون بزرگواران با این قضایا چطور بوده تا همون روش رو ما هم در نظر بگیریم 

 

یک نمونه تاریخ از برخورد اهلبیت با این تلاقی ها :

برای نمونه تاریخی مناسب با این ایام ، حزن و اندوه حضرت سجاد هست که حضرت تا چهل سال بر عزای سید الشهدا گریه کردند و قطعا در بین این سالیان ایام شادی ای هم برای

حضرت پیش می اومد و حتی نقل شده که حضرت در مجالس عروسی شیعیان شرکت میکردند و روضه میخواندند

اما اصلا در منابع تاریخی نقل نشده (چه نقل ضعیف یا قوی) که حضرت شادی ای کرده باشند (به نظر همین یه شاهد تاریخی کفایت میکنه)

 

با توجه به این مطلب بنابراین در تعارض و تقابل یک شادی دینی و یک حزن دینی طرف محزون از نگاه اهلبیت بیشتر مورد توجه قرار گرفته شده

و مخصوصا وقتی اون حزن ، حزن بزرگ و شدیدی مثل ایام اسارت خاندان اهلبیت و حضورشون در شهر شوم شام است .

 

 

آقا اجازه ؟ یعنی شما اصلا توی ماه محرم و صفر نمیخندید ؟!

 

روش اهلبیت این بوده که توی این ایام صورتشون همیشه محزون بود و اگه ما بخواهیم خودمون رو شبیه این معشوق ها بکنیم باید همین طور باشیم .

 

نکته دوم هم اینه که خنده لحظه ای با مجلس شادی زمین تا آسمون فرق میکنه عزیزم

 

والسلام

 

( ببخشید شاید یه ذره مختصر شد بذارید پای بی حوصلگی )


 


[ چهارشنبه 91/9/29 ] [ 11:56 عصر ] [ شبر ] [ نظرات () ]

 

و خواستند نابودت کنند در میان شایعه ها

 

و خواستند خاموشت کنند در میان توطئه ها

 

و خواستند  غرقت کنند در میان دیوارهای بلند مسجد اموی

 

و خواستند بگویند این هایی که اینجا ایستاده اند و دست بسته اند

 

خارجند از تمام این محراب های چهارگانه زیبا و هلالی و فیروزه ای مسجد خدا !

 

و خواستند اثبات کنند دین خدا بر چهار ستون حنفی و حنبلی و شافعی و مالکی استوار است و لا غــیـر

 

و تصور کردند اگر کسی اسیر باشد زبان تکلم هم ندارد

 

اما نمیدانستند که شیر ، شیر است حتی اگر در میان غلِ جامعه زنجیرش کرده باشی

 

و نمیدانستند که زنان و کودکان هم میتوانند لشکری باشند برای حسین

 

و نمیدانستند که هنوز یک علی از فرزندان حسین باقی مانده است و چنان چوب حراج به عزت تخیلییشان

 

خواهد زد که در چشم به هم زدنی ذلیلشان میکند .

 

و تصورش را هم نمیکردند که کسی پیدا شود و کاخ با شکوه مبتنی بر جبر مسلکیشان را در کمتر از دقیقه ی فرو بریزد

 

و چنان خواهد کرد که بازار داغ محراب های چهارگانه مسجد ضرار بی رونق شود

 

و منبری گرم و سبز از میان آنها سر بر آورد که زبان گویای اسلام شود و محراب های سرد و سنگی را در برابر

 

عظمت خویش سر به زیر نماید ...

 

و چه جانسوز جلوه کردی در کفر آباد شام ای علیِ سومِ حسین ...

 


[ سه شنبه 91/9/21 ] [ 10:37 عصر ] [ شبر ] [ نظرات () ]

 

کوچک بود و زیبا ...

 

مرد اعرابی از بیابان صیدش کرده بود و وقتی زیبای اش را دید تصیم گرفت آن را برای هدیه به حسن و حسین به نزد پیامبر ببرد ...

 

بچه آهو را در دست ؛ راهِ خانه ی پیامبر در پیش گرفت ...

 

 

به محضر پیامبر شرفیاب شد و هدیه اش را تقدیم کرد و پیامبر هدیه اش را قبول کرد و برایش دعا کرد ...

 

امام مجتبی علیه السلام که در همان نزدیکی بود وقتی متوجه حیوان شد به نزد پیامبر آمد و شروع کرد به نوازش بچه آهو و به سرعت با او انس گرفت و پیامبر هم آن حیوان ناز و زیبا را به او

هدیه داد و امام مجتبی هم با خوشحالی بچه آهو را در آغوش گرفت و رفت ...

 

 

بازی با بچه آهو ، بازیِ شیرینی بود که امام مجتبی را به خود مشغول کرده بود ...

 

زمانی نگذشت که امام حسین علیه السلام از راه رسید و برادرش را دید که در حال بازی با آهوی کوچک و زیبا است ...

 

 

پرسید : برادر جان این بچه آهو را از کجا آورده ای ؟

 

-          این را جدمان رسول الله به من هدیه داده 

 

 

ابا عبد الله با شنیدن این کلام دوان دوان خود را به پیامبر رساند و عرض کرد : یا رسول الله به برادرم یک بچه آهو داده ای و به من نداده ای ؟!

 

من هم بچه آهو میخواهم ... من هم بچه آهو میخواهم ... من هم بچه آهو میخواهم .... من هم بچه آهو میخواهم

 

 

حسین دست بردار نبود و خواسته اش را تکرار میکرد و پیامبر هم سعی میکرد با ملاطفت و شوخی های کودکانه او را به چیز دیگری مشغول کند تا از خواسته اش منصرف شود

 

حسین که دید خواسته اش بی جواب مانده ، بعض گلویش را گرفت و نزدیک بود که اشک بر گونه های مقدسش جاری شود ...

 

 

که ناگهان صدای همهمه و فریاد از مقابل در مسجد توجه همه را به خودش جلب کرد ...

 

یک آهو بود که به همراه بچه آهویی کوچک و زیبا خود را از بین مردم عبور داد و وارد مسجد شد و خود را به حضور پیامبر رساند ...

 

 

با زبان عربی فصیح شروع به صحبت با پیغمبرکرد و عرضه داشت :

 

یا رسول الله دو فرزند داشتم که یکی را صیادی صید کرد و آن را نزد شما آورد و برایم همین یک بچه آهو ماند ...

 

 

لحظاتی قبل مشغول شیر دادن به این فرزندم بودم که ناگهان صدایی شنیدم که میگفت :

 

آهو عجله کن عجله کن و خودت را به پیامبر برسان. حسین در مقابل پیامبر ایستاده و به خاطر نداشتن بچه آهو بغض گلویش را گرفته و نزدیک است که گریه کند و تمام ملائکه سر از عبادت

 

برداشته اند و اگر حسین گریه کند تمام ملائکه گریه میکنند ...

 

آهو عجله کن قبل از اینکه اشک بر صورت حسین جاری شود ...

 

 

یا رسول الله به خاطر همین ندا بود که به همراه فرزندم با سرعت به سمت شما حرکت کردم و زمین در زیر قدم هایم با سرعت میگشت و با چشم به هم زدنی به نزد شما رسیدم ...

 

و خدا را شکر میگویم که قبل از اینکه اشک بر صورت حسین جاری شود خود را به شما رساندم ...

 

 

بچه آهو را به خدمت اباعبدالله تقدیم کرد و حسین هم خوشحال مشغول بازی با بچه آهو شد و پیامبر برای آهو دعا کرد و مسجد پر شد از صدای تکبیر و تهلیل ...

.

.

.

آه ...

 

و کجا بودند ملائکه آسمان وقتی حسین بالای سر علی اکبرش زار زار میگریست ...

 

ولدی علی .... ولدی علی ... ولدی علی ...

 

بحار الانوار / جلد 43 / صفحه 312      خصائص الحسینیه / عنوان 9 / شباهت 38 به کعبه

 

(با مقداری دخل و تصرف)

 


[ یکشنبه 91/9/19 ] [ 11:32 عصر ] [ شبر ] [ نظرات () ]

 

می جنگی اما با سپاهی که ... نداری


می میری اما از گناهی که ... نداری

 

 

ماه بنی هاشم به خون غلطید و آنگاه

 

تو ماندی و پشت و پناهی که ... نداری

 

 

چشم تو روشن بود از روی علمدار

 

حالا توای و آن نگاهی که ... نداری

 

 

از علقمه با اشک خون برگشتی ، انگار

 

در نخل ها جا مانده ماهی که ... نداری

 

 

یاران تو چون ماه بودند و ستاره

 

از طفل تا جُون سیاهی که ... نداری

 

 

درد دلت بسیار شد باید بگویی

 

با که ؟ نمی دانم ، به چاهی که ... نداری

 

محمد جبرئیلی



[ دوشنبه 91/9/13 ] [ 9:52 عصر ] [ شبر ] [ نظرات () ]

 

و گویند حاتمی بود طائی که در هر آنچه از مردانگی وجوانمردی که بگویی سر بود

ازبذل‏ و بخشش و معرفت و رفاقت گرفته‏ تا جان و آبرو و شرف و بزرگی

 

و گویند بارها مالش را با فقیران تقسیم کرد و کسی را دست خالی از باب کرامتش رد نکرد

 

و حتی در جواب اسیری که طلب یاریش داشت و مالی در بساط نداشت خود را عوض او گرو گذاشت    .... 

 

 

و باز گویند حاتمی بود که کل جود حاتم طائی به قدر بخشش یک روز او نمی رسید

 

و او همان حاتمی بود که جانش را در ره جوانمردی گذاشت

و او همان حاتمی بود که دشمنانش را به دست خود سیراب کرد و اسبانشان را تیمار کرد

 

و او همان بود که عدویش چشم در چشمش دوخت

و پدر عزیزتر از جانش را ناسزا گفت و او جز لبخند و محبت و بزرگی لب نگشاد ...

 

و او همو بود که حتی در زیر دشنه و نیزه نیز دست از جوانمردی در حق دشمنش بر نداشت ...

 

و کجاست حاتم تا ببیند این حاتم بی بدیل را که هر آنچه داشت به سخاوت گذاشت

 

 

و کجا حاتم تواندکه ‏چو او سخی باشد و جوان شبه پیغمبرش را به دم تیغ گرگان حرامی سپرد

 

و کجا آن طائی تواند طفل بی شیرش را به قربانگاه عشقی ببرد

که در وصف گلوی ‏خشک و باریک ‏قربانیش من الاذن الی الاذن سرایند

و چنان کند که حتی خونش را نیز پس نگیرد و آن را به آسمان رساند

 

و کجا حاتم تواند که برادری چو عباسش را روانه میدان کند و از پس آن تکه تکه پیدایش کند

 

وکجا حاتم تواند که چو آن‏ عقیله‏ هواشم را در شبی تاریک و گردابی حائل و در میان چشمانی دزد به تنهائی رها کند

 

و کجا حاتم تواند که دختری چنان شیرین را به دم تازیانه اعداء و نیش زبان شامیان سپارد......

 

و کجاست  حاتم تا اثر کیسه نان و خرمای یتیمان را بر پشت ستوران خورده اش ببیند

 

و کجاحاتم تواند که حتی پس از مرگش سر و اعضاء و لباس و انگشترش را نیز بخشش کند.....

 

و کجاست آن حاتم طائی تا ببیند

که از پس هزار و چهار صد سال هنوز

دست کرامت این حاتم قریشی بر سر زمان و مکان و جن و انس و لاهوت و لاسوت مستدام است

                

و سلام بر آن حاتمی که خاتم زیبای انگشتری انسانیت شد


[ جمعه 91/9/10 ] [ 10:55 عصر ] [ شبر ] [ نظرات () ]

 

راستی راستی چقدر دنیا عوض شده و پیشرفت کرده ایم دیگر این روز ها با این همه تکنولوژی و پیشرفت و فناوری مشکلی نداریم .


گفتم تکنولوژی یک نمونه کوچکش همین آیفون تصویری. بله همین آیفون تصویری آخر با وجود این پدیده خیلی راحت شده ایم

 

حالا دیگر با بودن این ، شنگول و منگول گول آقا گرگه را نمی خورند و اصلا با این همه پیشرفت که مامان بزی خانه اش را ترک نمی کند تا آقا گرگه به سراغ بچه هایش بیاید و فقط با یک تماس تلفنی یا پیامک به سوپر مارکت سر خیابان و دادن شماره اشتراک تمام آنچه که لازم دارد را در اسرع وقت در خانه خودش تحویل می گیرد

 

و تازه از اینها گذشته با این همه پیشرفت مگر انجمن های حامی حقوق زنان مرده اند که مامان بزی برای تامین ما یحتاج خانه بیرون برود ؟! چشم بابا بزی کور ؛ دندش نرم ، خودش باید همه احتیاجات را تامین کند

 

و تازه از همه اینها گذشته مگر بچه ها بیکارند که تا صدای در را شنیدند بع بع کنان پشت در بیایند و در را باز کنند الان با اینترنت و چت و گیم کی حال دارد در را باز کند حتی اگر خود مامان بزی هم باشد

 

و تازه از همه اینها گذشته بزغاله هم بزغاله های قدیم الان دیگر همه بزغاله ها خودشان یک پارچه گرگند و صد تا مثل آقا گرگه را تا چشمه می برند و تشنه بر می گردانند

 

تازه باز از همه اینها گذشته این آقا گرگه که آن آقا گرگه قدیم نیست او کلی پیشرفت کرده و دیگر نیاز نیست دستانش را آردی کند یا صدایش را نازک کند او الان میتواند به راحتی با یک جراحی پلاستیک خودش را به شکل مامان بزی در بیاورد و به سراغ شنگول و منگول برود و آنقدر شبیه مامان بزی می شود که حتی خود مامان بزی هم به خودش شک می کند

 

و تازه از همه اینها گذشته مگر آقا گرگه بیکار است که کل روز را به خاطر دو تا بزغاله هدر بدهد او دیگر الان برای خودش کسی شده است و شرکت دارد و دیگر وقت این کارهای بچه گانه را ندارد و کلی جلسه و همایش و کنفرانس دارد و اگر گرسنه اش هم بشود فست فود طبقه پایین همیشه غذا دارد

 

و تازه از همه اینها گذشته لازم نیست آقا گرگه این همه درد سر بکشد و هر وقت دوست داشت می تواند گوشت بزغاله برزیلی بخرد که هم ارزان تر است و هم بی درد سر تر

 

راستی تا یادم نرفته عرض کنم که فکر نکنید حبه انگور همان خواهر کوچولوی شنگول و منگول را فراموش کردم نه فراموشش نکردم اما چه کنم که با این همه پیشرفت و ترقی خیلی بی کلاسیست که بیشتر از دو بچه داشته باشی و از آنجایی که مامان بزی هم خیلی خانم متشخص و با کلاسیست و کلاس آیروبیک می رود تابع همین اصل است و بعد از به دنیا آمدن منگول جان توبکتومی کرده است

 

تازه اگر حبه انگوری هم در کار بود عمرا اگر میرفت و به مامان بزی خبر میداد که آقا گرگه شنگول و منگول را خورده چون اولا اصلا به او چه ربطی دارد یک کسی خورده و کس دیگری خورده شده این چه ربطی به حبه انگور دارد این را خود مامان بزی بعد از آن اتفاق که برای همسایشان افتاده بود به او یاد داده بود

 

ثانیا او الان مشغول دیدن برنامه عمو پورنگ است و حتی یک لحظه هم نمی تواند چشم از این برنامه بردارد چون فردا شب جشن تولد دخترِ خاله خرسه است و قرار است او هم در آنجا حالی به مجلس بدهد و الان دارد از حرکات موزون عمو پورنگ جان الگو برداری می کند

 

ثالثا او تازه باید بنشیند و حساب کند که با مردن شنگول و منگول سهم الارث او چقدر می شود و آیا می شود با این اضافه سهم یک خانه ویلایی کنار رودخانه بخرد تازه چه بهتر که مردند می شود با پول دیه آنها قسط های عقب مانده خانه و ماشین را داد و با باقیمانده اش هم می شود رفت کویت پیش عمه ببعی نه راستی آنجا که آشوب شده می رویم دبی نه آنجا هم اوضاع خوب نیست می رویم بحرین یا .... بالاخره  یک خراب شده ای پیدا می کنیم که دریا و ساحل داشته باشد و میرویم و یکی و دو ماه لب ساحل با شلوارک می گردیم این عقده های چندین ساله را خالی می کنیم ...  

 

امان از این آدمها ... داخل کشور خودمان از دستشان آرامش نداشتیم کشور های عربی را هم نا آرام کردند ای کاش آقا گرگه آنها را هم بخورد

 

راستی یادم رفت باید یک فکری هم به حال یارانه های شنگول و منگول بکنم اگر سازمان هدفمندی یارانه ها بفهمد که آنها مرده اند حتما یارانه آنها را قطع می کند دیگر فکر نمی کند...

اصلا ولش کنید این حبه ی انگورِ فلان فلان شده را . دیگر دارد یک جریان حیات وحشی را تبدیل به غائله سیاسی می کند .

 

تازه اگر حبه انگور خیلی شرافت به خرج بدهد و مامان بزی را خبردار کند مامان بزی که حق ندارد سر خود عمل کند و حساب آقا گرگه را برسد درست است جنگل است اما نه دیگه آنقدر که هر کسی از راه رسید بخواهد از حق خودش دفاع کند پاسگاهی هست دادگاهی هست دادسرایی هست همینطوری کشکی کشکی که نیست

 

باید اول برود شکایت کند و شکوائیه بنویسد بعد نوبت دادگاه شود و بعد از چند ماه رفت و آمد و دادگاه تجدید نظر و حکم قاضی اول و دوم و سوم و چهارم و پنجم تازه اگر شانس بیاورد و محکوم نشود به اینکه چرا مواظب بچه هایش نبوده میتواند حکم محکومیت آقا گرگه را بگیرد اما آن موقع که دیگر شنگول و منگول داخل شکم آقا گرگه نیستند تا مامان بزی با حضور نماینده ویژه دادگستری شکم آقا گرگه را پاره کند و آنها را بیرون بیاورد بلکه گلاب به رویتان شنگول و منگول تبدیل به ماده مفید دیگری در چرخه حیات شده اند

 

تازه از اینها گذشته اگر مامان بزی قاضی آشنا هم داشته باشد و حکم دادگاه را تا قبل از گلاب به رویتان شدن شنگول و منگول هم بگیرد عمرا اگر قاضی جرأت کند از دست انجمن های حامی حیات وحش و محیط زیست حکم به پاره کردن شکم آقا گرگه بدهد مگر یادتان رفته همین پارسال بود که وقتی دکتر گور خر مدرک دکترایش را گرفت و هوس کرد تیپ روشنفکری بزند و به جای سبیل نیجه ای ، ریش پرفسری بگذارد همین آقایان حامی حقوق حیوانات چه وا اسلامایی سر دادند حالا چه برسد به اینکه یکی بخواهد شکم یک حیوان قریب به انقراظی مثل آقا گرگه را پاره کند

 

تازه اگر آنها هم خواب باشند و نفهمند که قاضی چه حکمی داده مگر دیوان عالی میگذارد یک حکمی به این دلخراشی در مورد یک حیوان اجرا شود جواب مجامع جهانی را چه باید داد و با چه رویی به منشور حقوق بشر و منشور کوروش جان نگاه کنیم .

 

نهایت حکمی که میشود در مورد این گرگ بد صادر کرد این است که چند سال به زندان برود و روی کار بدی که انجام داده فکر کند یا باید برای اینکه دیگه از این کارها نکند و درس عبرتی بشود برای سایر گرگ ها او را با یکی از ماهواره های ایرانی به فضا بفرستند تا دیگر چشم مامان بزی به او نیفتد

 

گفتم مامان بزی راستی چقدر خوب می شد اگر آقا گرگه شنگول و منگول را می خورد آخر میدانید مامان بزی در حال همکاری با یک گروه هم خوانی است و آنجا با یک قوچ خوشکل و ترگل مرگل آشنا شده و قصد ازدواج با او را دارد حالا اگر شنگول و منگولی نباشند چه ازدواج رمانتیکی می شود

 

راستی سوء تفاهم نشود درست است که در آن گروه زن و مرد با هم می خوانند و کَمکی هم با هم مَحرمند اما به جان شما فقط شعر های ملی و مذهبی می خوانند نه چیز دیگری حالا بی خیال اما راستی راستی چقدر پیشرفت کرده ایم ...


 


[ یکشنبه 91/8/14 ] [ 9:56 عصر ] [ شبر ] [ نظرات () ]

 

اینجا ایـــــران نیست

 

اینجا دیــن افیون ملت هاست

 

اینجا آخـــــونــدها در رأس حکومت نیستند

 

اینجا آخوندها حتی حق ابـــراز وجــود هم ندارند

 

اینجا مـــســئـولین بی دین تشریف دارند و بعضی هایشان تنوعی شــیـطـان پـــرسـتـی هم میکنند

 

اینجا مسئولین حتی ریـــــش هم ندارند ... خیالتان تخت

 

اما اینجا فـــاصـله طــبـقـاتی غیر قابل تصور است

 

اینجا عده ای از خوردن زیاد سرطان معده میگیرند و عده ای از نخوردن زخم معده

 

اینجا عده ای فقط وقتی به بیابان نوردی می­روند گرمشان می­شود و عده ای در کنار خیابان از گرما میمیرند

 

اینجا عده ای از مستی مشروب با ماشین های عبوری برخورد می­کنند و عده ای از شــــوک مصادره خانه هایشان

 

اینجاجوانی کشته شده جنگ افغانستان است و دیگری کشته شده به دست مــامـوران امـنـیـتـی کشورش

 

اینجا هر از گاهی فــــســاد جنسی و مالی مسئولی رسانه ای می­شود

 

اینجا قتل و سرقت نــرخ شــــاه عـــباسی است حتی در دانشگاه ها

 

اینجا قحطی و ترس از مرگ مردم را به حـــــمــله به فروشگاه ها وادار کرده است

 

اینجا مـــهـد تمدن و تکنولوژی است

 

اینجا آمـــریکاست ...



 


[ پنج شنبه 91/8/11 ] [ 10:24 عصر ] [ شبر ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

مرغ باغ ملکوتم ...

طلبه ای عادی هستم که شانزده سال فیض حضور در لشکرگاه امام زمان را دارم و از دار دنیا یک دل عاشق دارم و یک امید و آن هم خدمت به اسلام و کشور اسلامی
تـــــکــبـیـر
تکبیر فریادی برای بیداری کسانی که بزرگتر از او کسی را میپرستند ... و فریادی برای رهای از هرچه غیر اوست ...

بازدید امروز: 33
بازدید دیروز: 17
کل بازدیدها: 279026