سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لینک دوستان

سینه ریز مادرم را دیده بودم اما سینه ریز او چیز دیگری بود و با تمام سینه ریز هایی که دیده بودم فرق داشت ساده ... زیبا ... دل نشین ... و شاید کمی دلگیر

وقتی نگاهش میکردم نمیدانم برق طلا بود که چشمانم را جذب میکرد و یا چشمانِ تصویرِ آن جوانِ وسطِ سینه ریز ...

یک عکس 3×4 از جوان شهیدش بود که درون یه قاب کوچک طلایی به شکل زیبا و ساده ای قاب شده بود  و با یک حلقه کوچک به زنجیر طلایی بلندی آویزان ؛ و این شده بود سینه ریز محبوب مادر بزرگ ...

در طول حداقل بیست سالی که به دیدارش می­رفتم هیچ وقت ندیدم گردنش نباشد . گویی شده بود جزئی از بدنش

گه گاهی میدیدم که نگاهش میکند و بعد به بوسه یا آهی سرد مهمانش میکند ...

گفتم بوسه یاد بوسه هایی افتادم که بعد از چهارده روز بر بدن تکیده و پاره پاره پسرش زد آن هم بعد از انتظاری کشنده و بی خبری . وقتی جنازه اش در عملیات محرم جا ماند و بعد از چهارده روز به عقب برگشت مادر بزرگ را خبر کردند برای ملاقات با پسرک و او چنان کوه دماوند و الوند نه ؛ بلکه چنان کوه صبر بالای سر جگر گوشه اش حاضر شد و بدون اینکه اشک حجاب بین آنها شود نگاهش کرد  و بعد از اینکه قربانیش را خوب تماشا کرد نوبت به بوسه رسید و خودش را بر بدنش انداخت و از فرق سر تا کف پایش را غرق بوسه کرد .

بگذریم ، داشتم از سینه ریز مادربزرگ میگفتم ...

تصویر داخل سینه ریز تصویری زیبا از جوانی بود نورانی و زیبا با موهایی بلند و شانه شده و محاسنی مشکی و پرپشت و زیبا و لباس هایی تمیز و اتو کشیده و کتی کرمی رنگ

گفتم لباس یاد لباس هایی افتادم که از پسرک در منطقه جا مانده بود و دوستانش بعد از چهل روز برای مادربزرگ سوغاتی آوردند . آنها که شاهد صحنه دریافت سوغاتی بودند تعریف میکردند مادربزرگ از شدت درد دوری لباس های پسرک را میبویید و وقتی دلش آرام نشد آنها را به دهان و دندان کشید تا شاید طعم شیرین روزهای بودن پسرش را حس کند ...

بگذریم داشتم از سینه ریز مادربزرگ میگفتم ...

سینه ریز برایش سنبلی بود به یاد ماندنی و با عظمت و محترم . یادم نمیرود تا چند سال قبل از اینکه زمین گیر شود عصر های پنج شنبه چه حال و هوایی داشت ؛ از ظهر شروع میکرد به آماده کردن حلوا و چیدن خرما داخل ظرف و شستن میوه و عصر که میشد جوراب مشکلی و بلندش را میپوشید و مقنعه مشکی و اتو خورده اش را به سر میکرد و تازه بعد از آن با دقت خاصی سینه ریز سنبلیکش را روی مقنعه مرتب میکرد و عصا کشان و عرق کنان و نفس زنان با سبدی که تمام زحمات و هنر نمایی هایش را داخلش جمع کرده بود به سمت گلزار شهدا حرکت میکرد تا از مهمانان فرزندش پذیرایی کند .

به کنار مرقدش که میرسید چونان تشنه ای که به کنار چشمه جوشانی رسیده باشد برق چشمانش به راحتی احساس میشد و با سلام و صلوات بر امام و شهدا آرام و به سختی مینشست و عصای چوبی و قدیمی اش را به کناری می گذاشت و از داخل سبدِ قرمزِ رنگ و رو رفته اش ظرفِ گلابش را بیرون می آورد و سنگ قبر پسرک را آرام نوازش میداد گویی دارد صورت عطش خورده و خاک آلودش را بعد از بازی کودکانه کوچه و خیابان شستشو میدهد .

بگذریم داشتم از سینه ریز مادر بزرگ میگفتم ...

مشهد که میرفت؛هر وقت می­خواست به زیارت امام رضا برود بعد از اینکه حجابش را کامل می­کرد سینه ریزش را روی مقنعه بلند و مشکی اش قرار میداد طوری که به راحتی صورت پسرک قابل دیدن بود گویی میخواست پاره جگری را که فدای راه دین کرده به امام محبوبش نشان دهد و شاید از درگاه حضرتش اللهم عجل وفاتی طلب کند ...

یادم می آید وقتی که به کربلا رفت؛دلش به همراه داشتن آن سینه ریز قناعت نکرد و عکس بزرگی از پسرش را هم در آغوش گرفته بود و چونان مادری که فرزند نوزادش را در آغوش میگیرد تصویرش را در بغل جای میداد و هرجا که میرفت با خود میبرد و حتی موقع بدرقه و استقبال هم از خودش جدا نکرد .

چقدر سخت بود باورش که بعد از این همه سال  هنوز هم به فکر فرزندی باشی که سالیان پیش از دست داده ای و برای دوریش گریه کنی و قربان صدقه اش بروی ...

گفتم گریه یادم آمد که مادر تعریف میکرد در هیچ جا اشکی از او ندیدیم نه در بالای بدن شهید و نه در مراسمات و یادواره ها اما وقتی که حجاب شب چشم ها و گوشهای نامحرمان را میپوشاند ، مرغ دل مادربزرگ هوای خواندن میکرد و تا صبح نوا داشت و در و دیوار را هم همراه خود میکرد .

یک بار برای خودم تعریف کرد : بعضی از شبها سرم را روی بالشت می­گذارم و با عمویت صحبت می­کنم و آنقدر گریه می­کنم که بالشت کاملا خیس می­شود و بعد بالشت را برمی­گردانم و سرم را روی آن طرف خشکش می­گذارم و گریه را ادامه می­دهم و این کار را تا صبح ادامه می­دهم ...

بگذریم داشتم از سینه ریز مادربزرگ میگفتم ...

تصویر داخل سینه ریز در اندازه های مختلف درون اتاق های خانه اش بود و هرجا طاقچه ای بود نمونه همان تصویر داخل سینه ریز زینت بخش آن بود و تازه غیر از این اتاقی داشت پر از تصوایر متفاوت پسرکش و لباس ها و کت و شلوارش که رنگ دامادی را ندیده بود و روزی چند بار لنگان لنگان خودش را به آنجا میرساند و چند قطره ای فرش های اتاق را به بوی اشکش عطر آگین میکرد .

بگذریم داشتم از سینه ریز مادر بزرگ میگفتم

سینه ریز مادربزرگ. چه بگویم که حالا دیگر چند سالیست که مادر بزرگ در کنار فرزند شهیدش آرام شده و برای لحظه های دل تنگی ما سینه ریزی به جای گذاشته ساده ... زیبا ... دل نشین و شاید کمی دلگیر ... 


[ شنبه 91/7/8 ] [ 11:32 عصر ] [ شبر ] [ نظرات () ]

 

 

مدت ها بود ندیده بودمش و دلم برایش تنگ شد

وبلاگ نویسی رو با هم شروع کرده بویم و اون اویل که کسی رو تو عالم مجازی نمیشناختیم میرفتیم توی وب همدیگه و برای همدیگه نظر میزاشتیم و برای خودمون نوشابه باز میکردیم و تا جایی که دیوار ترک نخوره خالی میبستیم و تعریف میکردیم 

برای دیدنش به دفترش که نمیشه گفت ؛ به سنگرش رفتم

با دیدن من خشکش زد ... تو کجا اینجا کجا من کیم تو کی هستی ساعت چنده

هنوز همونطور که فکر میکردم و دوست داشتم مونده بود ... شلوار لجنی پیرهن خاکی سردوشی دار / چفیه و بوی عطر تند مشک و انگشتر حدید ...

میز هم که میز نبود میدون مین بود

بگذریم ...

بعد از حرف از هر دری رفتیم سراغ وبلاگ نویسی و خاطرات گذشته

کامپیوترش رو روشن کرد / زمینه صفحه اول (desktap  )یه عکس زیبا از نوجوان رزمنده ای بود که سلاح رزم بلندتر از قدش بود

روی مرورگر کلیک کرد و وارد اینترنت شد / صفحه نخست مرورگرش که باز شد موتور گوگل بود که بالا اومد

همین جا مچش رو گرفتم و گفتم صبر کن ببینم

جونم حاجی ؟

این چیه ؟

 _ خب معلومه دیگه حاجی گوگوله دیگه

 _ میدونی گوگل یه شرکت صهیونستیه و سرمایه گذارانش و مدیرانش و سیاست گذارانش تفکرات یهودی-صهیونستی دارن ؟

_  آره خب . اینو دیگه همه میدونن

_  اون وقت میدونی یه شرکت اینجوری تمام پشتوانش به تعداد مراجعه ایه که به سایتش میشه ؟

_  بله حضرت آقا میدونم . که چی ؟

_ اون وقت میدونی ایجاد پشتوانه برای این شرکت یعنی ایجاد پشتوانه مالی و سیاسی و ... برای اون

_ (با چشماش به سقف نگاه با تأملی کرد و گفت) آره درسته

_ اون وقت اینو هم میدونی که این فلان فلان شده ها با این پشتوانه ها با مسلمونا و مظلومان عالم چیکار میکنن ؟

_ خب آره تقریبا ...

_ (دستمو شل کردم و محکم زدم تو سرش) تو که این همه چیز میدونی پس چرا صفحه نخست مرورگرت با این سایت باز میشه ؟ نمیدونی این خودش یه قدمه برای کمک به صهیونست ها ؟!!!

_ دستش رو محکم روی میز کوبید و گفت : اه .... راست میگی .... چرا به ذهن خودم نرسید ... ؟!!!!

همین الان عوضش میکنم . به جون مورچه های خونتون دیگه هیچی با گوگل سرچ نمیکنم

.

.

.


kimia

 

موتور های جستجوگر جایگزینی زیادی وجود دارند که میتوانند نیازمندی جستجوی شما را تأمین کنندبدون هیچ نیازی به گوگل

 


[ دوشنبه 91/7/3 ] [ 11:11 صبح ] [ شبر ] [ نظرات () ]

 

 

سینه ریز مادرم را دیده بودم اما سینه ریز او چیز دیگری بود و با تمام سینه ریز هایی که دیده بودم فرق داشت ساده ... زیبا ... دل نشین ... و شاید کمی دلگیر

وقتی نگاهش میکردم نمیدانم برق طلا بود که چشمانم را جذب میکرد و یا چشمان تصویر آن جوان وسط سینه ریز ...

یک عکس 3×4 از جوان شهیدش را درون یه قاب کوچک طلایی به شکل زیبا و ساده ای قاب کرده بود  و با یک حلقه کوچک به زنجیر طلایی بلندی آویزان کرده بود

و این شده بود سینه ریز محبوب مادر بزرگ ...

در طول حداقل بیست سالی که به دیدارش می­رفتم هیچ وقت ندیدم گردنش نباشد . انگار شده بود جزئی از بدنش

گه گاهی میدیدم که نگاهش میکند و بعد به بوسه یا آهی سرد مهمانش میکند ...

گاهی چشمانش را گریان میدیدم در حالی که قربان صدقه پسرش میرفت ...

هر وقت می­خواست به زیارت امام رضا برود بعد از اینکه حجابش را کامل می­کرد سینه ریزش را روی مقنعه بلند و مشکی اش قرار میداد تا معشوقش را که فدای راه دین کرده است به امام محبوبش نشان دهد ...

چقدر سخت بود باورش که بعد از این همه سال و با این همه مشغولیت های ذهنی هنوز هم به فکر فرزندی باشی که سالیان پیش از دست داده ای و برای دوریش گریه کنی و قربان صدقه اش بروی ...

می­گفت بعضی از شبها سرم را روی بالشت می­گذارم و با عمویت صحبت می­کنم و آنقدر گریه می­کنم که بالشت کاملا خیس می­شود و بعد بالشت را برمی­گردانم و سرم را روی آن طرف خشکش می­گذارم و گریه را ادامه می­دهم و این کار را تا صبح ادامه می­دهم ...

حالا دیگر چند سالی هست که مادر بزرگ در کنار فرزند شهیدش آرام شده و آن سینه ریز ساده و زیبا و دل نشین و شاید کمی دلگیر شده همدم لحظه های دلتنگی ما ...

روحش شاد ...

 

(عکس تزیینی)

 


[ یکشنبه 91/7/2 ] [ 7:58 عصر ] [ شبر ] [ نظرات () ]

 

طلبه بود و ملبس به لباس روحانیت

در اعزام این دفعه تصمیم گرفته بود بدون لباس روحانیت و با لباس شخصی به منطقه برود

وارد منطقه شد و مستقیم به سمت محل استقرار گروهان محل اعزامش رفت ...

حاجی ( پدر بزرگ )را نمی­شناخت اما از بعضی از دوستانش تعریفش را شنیده بود

به گوشش خورد که حاجی و یکی از دوستانش دنبال طلبه ای میگردند که به این گردان اعزام شده

پیش خودش فکر کرد چرا دنبال من میگردند ؟ یعنی با من چه کار دارند ؟

در هر صورت خودش را به حاجی معرفی نکرده بود تا اینکه بالاخره پیرمرد خودش این طلبه گمنام را پیدا کرد

...

- مرد حسابی کجایی ؟ میدونی چند روزه دارم دنبالت میگردم ؟!!! چرا نگفتی طلبه ای و اومدی قسمت ما ؟!!!

سرش را با حیا و بدون توضیحی پایین انداخت و آرام گفت : اگه امری دارید در خدمتم

حاجی لبخندی زد و گفت : ان شاء الله موقع ناهار بهت میگم و با لبخندی از او جدا شد ...

موقع ناهار که شد حاجی و دوستش که هر دو محاسنی کاملا سفید و صورت هایی نورانی داشتند با لبانی خندان و بشاش در حالی که ظرف غذایشان را در دست گرفته بودند به سمت او آمدند

کنارش نشستند و سفره ای پهن کردند و غذایشان را سر سفره گذاشتند و او هم غذایش را سر سفره گذاشت ...

حاجی دستش را جلو برد و غذای او را برداشت و درون ظرف دیگری ریخت و غذای خودش و دوستش را هم روی آن ریخت و غذا ها را با هم مخلوط کرد ...

با حیرت به حاجی نگاه کرد و چشمان با حیایش سوالی در خود نهفته داشت

حاجی رو به او کرد و با لبخند به سوال نپرسیده اش جواب داد : دوست داریم غذای ما با غذای سرباز امام زمان قاطی بشه و اون وقت بخوریم ...

 

روحش شاد ...

 

kimia

(عکس تزیینی)


[ شنبه 91/7/1 ] [ 6:6 عصر ] [ شبر ] [ نظرات () ]
من به تمام دنیا با قاطعیت اعلام مى ‏کنم که اگر جهانخواران بخواهند در مقابلِ دین ما بایستند، ما در مقابل همه دنیاى آنان خواهیم ایستاد و تا نابودى تمام آنان از پاى نخواهیم نشست، یا همه آزاد می شویم و یا به آزادى بزرگترى که شهادت است مى‏ رسیم و همان گونه که در تنهایى و غربت و بدون کمک و رضایت احدى از کشورها و سازمانها و تشکیلات جهانى، انقلاب را به پیروزى رساندیم، و همان گونه که در جنگ نیز مظلومانه‏ تر از انقلاب جنگیدیم و بدون کمک حتى یک کشور خارجى متجاوزان را شکست دادیم، به یارى خدا باقیمانده راه پر نشیب و فراز را با اتکاى به خدا، تنها خواهیم پیمود و به وظیفه خویش عمل خواهیم کرد، یا دست یکدیگر را در شادى پیروزى جهان اسلام در کل گیتى مى‏ فشاریم و یا همه به حیات ابدى و شهادت روى می آوریم ...

(صحیفه امام / جلد 20 / صفحه 325 )

جنازه سفیر آمریکا در لیبی


[ چهارشنبه 91/6/29 ] [ 10:9 صبح ] [ شبر ] [ نظرات () ]

پنجره های تاکسی پایین بود و هوای صبحگاهی شامه ام را نوازش میداد ...

دستش را به آرامی جلوی تاکسی دراز کرد ...

راننده تاکسی که من تنها مسافرش بودم ماشین را به گوشه خیابان هدایت کرد تا پیرزن سوار شود ...

در ماشین باز شد و پیرزن به آرامی و احتیاط خودش را درون ماشین جای داد

از طرز سوار شدنش مشخص بود که حسابی شکسته شده

بعد از سوار شدن شروع کرد به آه و ناله کردن از درد زانو و کمر درد

راننده که خواست آه و ناله پیرزن بدون جواب نماند و چیزی گفته باشد رو به پیرزن کرد و با لحنی شاد گفت:مادر جان دیگه دور و زمونه دور و زمونه روغن نباتی شده دیگه همه درد زانو و کمر درد دارن ...

پیرزن هم در جواب راننده با لحنی محزون جواب داد : این درد ها از روغن نباتی نیست پسرم

از وقتی جنازه پسران و برادرم رو از جبهه برام اوردن این جوری شدم ...

صورت راننده داد می زد که از حرف زدنش پشیمان شده

پنجره های ماشین پایین بود اما انگار هوایی برای تنفس نبود


[ سه شنبه 91/6/21 ] [ 12:6 صبح ] [ شبر ] [ نظرات () ]

 

این روزها سخت ترین روزهای زندگی ام هست و البته دو سالی هست این روز های سخت و سنگین رو تجربه میکنم و مجبورم با خون سردی و سنگ دلی این روزها رو تحمل کنم و بیان سختیش تقریبا ممکن نیست و اگه کسی تونست از توی این مکالمات تلفنی متوجه اون بشه که بهتر و گرنه هیچ جمله و نوشته ای نمیتونه اونو بیان کنه

آمدم ای شاه پناهم بده (صدای زنگ موبایل)

من : الو ... بفرمایید

مخاطب : الو ... سلام ...

من : سلام بفرمایید

مخاطب : ببخشید شما حاجاقا هستید ؟

بله عزیزم کدوم حاجاقا ؟

حاجاقا ...

بله خودم هستم بفرمایید کاری داشتید با من ؟

بله حاجاقا ...

شنیدم دارید میبرید اردوی مشهد ؟

آره عزیزم درست شنیدید

حاجاقا تو رو خدا من تا حالا مشهد نرفتم تو رو جون هرکی دوست داری من تا حالا مشهد نرفتم خیلی آرزو دارم که برم مشهد هرچی هم خرجش بشه حاضرم بدم تو رو خدا منو ببرید

نمیشه عزیزم این دانش آموزا که دارن میان مشهد توی طرح سلمان فارسی توی ایام ماه مبارک شرکت کردن و این اردو ادامه اون برنامه هست نمیشه کس دیگه ای رو ببریم آخه

حاجاقا تو رو خدا (صدای لرزان و گریه دانش آموز)

نمیشه عزیزم (صدای محکم و سرد و گریه ای بی صدا و آرام و بدون لرزش صدا)

من شمارتون رو سیو میکنم اگه تونستم کاری بکنم خبرتون میکنم اما هیچ قولی نمیدم بهتون ....

حاجاقا من منتظرم خداحافظ

خداحافظ 

----------------------------------------------------------------------

آمدم ای شاه پناهم بده (صدای زنگ موبایل)

الو ...

سلام حاجاقا ....

سلام ... بله ... بفرمایید

حاجاقا یادتونه پارسال توی مدرسه ......... مسابقه برگزار شده بود و شما هم اومده بودید ؟

بله یادمه چطور مگه ؟

حاجاقا من و دو تای دیگه از بچه ها توی اون مسابقه نفر اول تا سوم شدیم و آقای .... بهمون قول مشهد داده بود اما تا حالا هیچ خبری نشده و امروزم که بهشون زنگ زدم گفتن فعلا خبری نیست و نمیتونیم ببریم

اما من شنیدم شما دارید بچه ها رو میبرید مشهد میشه من رو هم ببرید ؟

تو رو خدا حاجاقا ...

نه خواهرم نمیشه این اردو ادامه طرح سلمان فارسیه و نمیتونیم بچه هایی رو که تو طرح نبودن رو وارد کنیم

حاجاقا تو رو خدا هرچی هم خرجش باشه خودم میدم (صدای لرزان و نا امید)

هیچ قولی نمیدم و برای این اردو نمیتونم کاری براتون بکنم اما اگه شد خبرتون میکنم ( گریه بی صدا )

حاجاقا دارم یه کتاب خاطره هم مینویسم اگه تو چاپش کمکم کنید ممنون میشم

باشه خواهرم اگه کمکی از دستم بر بیاد در خدمتم

حاجاقا منتظر خبر مشهد هستما ...

نمیتونم قول بدم ولی اگه شد خبرتون میکنم

پس خداحافظ

خداحافظ (صدای لرزان و اشکهایی که در چشم حلقه زده )

....

عکس


[ شنبه 91/6/11 ] [ 2:39 عصر ] [ شبر ] [ نظرات () ]

 

رادان جان برادر من

آخه این چه کاریه عزیز من ؟!!! یعنی چی؟ سیصد و پنجاه و دو هزار تومن جریمه برای یه راننده بی خطری مثل من ؟!!!گریه‌آور

برو کل خیابونا رو بگرد اگه از من بی خطرتر پیدا کردی پوزخند

فقط گه گاهی به سرم میزنه با سرعت 170 کیلومتر برم و گه گاهی هم حواسم به چراغ قرمز و قهوه ای ها نیست و گه گاهی هم این تابلوهای محدودیت سرعت رو نمیبینم و گه گاهی هم این همکاران شما گوشه خیابون بال بال میزنن که وایسم اما خب وقتی عجله داشته باشم برای کسی وای نمیسم و این موبایلمم که تا توی ماشین میشینم زنگ پشت زنگ خب یکیشو جواب ندم با دومی چیکار کنم آخه ؟ خدا رو خوش میاد جواب ندم آخه ؟

اما خب اینقدر جوش نزن و پشت سر هم پیام تهدید و تشویق برام نفرست بالاخره رفتم با بچه ها تون تسویه حساب کردممدرک داشتن

اما خودمونی بگم این حربه تقریبا تأثیری نداشت جالب بود

عکس


[ جمعه 91/6/10 ] [ 10:18 عصر ] [ شبر ] [ نظرات () ]


صدای نابهنگام ناقوس کلیسا توجه تمام مردم رو به خودش جلب کرد و به سمت کلیسا حرکت کردند ...

جمع زیادی از مردم داخل محوطه قدیمی و زیبای کلیسا که با نیمکت های چوبی که با منبت کاری های زیبا و نقش و نگار های دقیق و ظریف منقش بود چشم ها رو نوازش میداد ؛ دیوارهای بلند کلیسا با تصاویر زیبا و معنوی مریم مقدس و عیسی مسیح و حواریون تزیین شده بود . سوختن پارافین شمع هایی که در قسمت جلوی کلیسا روشن بود و عودهای خوش بویی که داخل محوطه روشن بود ، بوی خاصی ایجاد کرده بود که به چند نفس عمیق می ارزید ...

صدای ولوله مردم و موسیقی داخل کلیسا با هم مخلوط شده بود و نه میشد با آرامش به موسیقی گوش کرد و نه میشد حرف و صحبت مردم رو متوجه شد ...

بالاخره بعد از مدت کوتاهی راهب پیر ، با لباس مخصوص سفید و بلند و با شال مخصوصش از در اصلی کلیسا وارد شد و در حالی که سرش رو پایین انداخته بود و به نظر میرسید خیلی عصبانی هست از بین مردم حرکت کرد و همین طور که به هر ردیف از نیمکت ها میرسید زیر چشمی به مردم نگاه میکرد و اونا رو بر انداز میکرد ...

راهب با تمام شدن نیمکت ها و بالا رفتن از سه پله جلوی جایگاه اصلی ، پشت جایگاه مخصوص رفت و رو به مردم ایستاد و چند لحظه ای سکوت کرد ...

صورتش کمی سرخ شده بود و قطرات عرق روی پیشانی اش سر خورد و انگشتان دستش لرزش مختصری داشت و با صدای لرزان و آرام شروع به صحبت کرد : ...

شنیده ام چند وقتی است که دیگر همسایه از همسایه خبر ندارد

و اگر همسایه ای گرسنه یا بدهکار یا غمدیده یا بیمار باشد همسایه اش نه حالی از او می پرسد و نه کمکی می کند

شنیده ام بازارها پر شده از دروغ و کم فروشی و گران فروشی و قسم و کلاه برداری

شنیده ام دیگر برادر به برادر رحم نمی کند

شنیده ام زنان به دنبال عاطفه در خیابان ها می گردند

شنیده ام دنبال کمترین فرصت می گردید تا از همدیگر سوء استفاده کنید

شنیده ام صدای ناقوس کلیسا هم دیگر شما را برای شرکت در مراسمات مذهبی تهییج نمی کند

شنیده ام معنویت هم بازیچه عده ای شده برای پر کردن شکم هایشان

شنیده ام امانت داری و وفای به عهد دیگر معنایی برایتان ندارد

شنیده ام دین را هرطور که دوست دارید و به نفع شماست ترجمه می کنید

شنیده ام هر وقت دوست دارید دین دارید و هر وقت دوست ندارید خدا را هم دیگر نمی شناسید

شنیده ام سواره از پیاده بی خبر است

شنیده ام غنی از پر خوری دل درد می گیرد و فقیر از بی بضاعتی زخم معده

شنیده ام صدقه هم که می دهید از اجناس بی استفاده و مستهلکتان می دهید

شنیده ام دیگر کسی از ایتام محله اش خبر ندارد

شنیده ام حتی اگر خون برادران دینیتان را هم بریزند ککتان نمی گزد

شنیده ام در برابر حتک حرمت خواهران دینیتان فقط سر تکان می دهید و نوچ نوچ می کنید

و شنیده ام و شنیده ام و شنیده ام ...

خب پس یکسره بگویید :

مــــســـلـــمــــان شـــــده ایــــد و قــــــــــــــــــــال قــــــــــضـــــــــیـــه را بـــــــــــــــکـــــنــــیـــــد ...


[ چهارشنبه 91/4/7 ] [ 12:4 عصر ] [ شبر ] [ نظرات () ]

 

بیانیه مهم جمعی از علمای اصفهان

بعد از تسبیح و تحمید ، این خدام شریعت مطهره با همراهی جناب رکن الملک متعهد و ملتزم شرعی شده ایم که مهما امکن بعد ذلک تخلف ننمائیم،فعلا پنج فقره است :

اولا : قبالجات و احکام شرعیه ، از شنبه (14 جمادی الاول) به بعد باید روی کاغذ ایرانی بدون آهار نوشته شود،اگر بر روی کاغذ های دیگر نویسند ،مهر ننموده و اعتراف نمی نویسیم،قباله و حکمی هم که روی کاغذ دیگر نوشته بیاورند وتاریخ آن بعد از این قرارداد باشد ، امضاء نمی نماییم.حرام نیست کاغذ غیر ایرانی و کسی را مانع نمی شویم ، ماها با این روش متعهدیم .

ثانیا : کفن اموات ، اگر غیر از کرباس و پارچه اردستانی یا پارچه دیگر ایرانی باشد ، متعهد شده ایم بر آن میت نماز نخوانیم . دیگری را برای اقامه صلوة بر آن میت بخواهند،ماها را معاف دارند.

ثالثا : ملبوس مردانه جدید که از این تاریخ به بعد دوخته و پوشیده می شود ، قرار دادیم مهما امکن هرچه بدلی آن در ایران یافت نمی کنیم و حرام نمی دانیم لباس های غیر ایرانی را ، اما ماها ملتزم شده ایم ، حتی المقدوربعد از این تاریخ ملبوس خود را از نسج ایرانی بنماییم ، تابعین ماها نیز کذلک.و متخلف توقع احترام از ماها نداشته باشد،آنچه از سابق پوشیده داریم و دوخته ،ممنوع نیست استعمال آنها .

رابعا : میهمانی ها بعد ذلک و لو اعیانی باشد ، چه عامه و چه خاصه ، باید مختصر باشد، یک چلو و یک خورش و یک افشرده ، اگر زائد بر این کسی تکلف دهد ، ما را به محضر خود وعده نگیرد ، خودمان نیز به همین روش میهمانی می نمائیم ، هرچه کمتر و مختصر تر از این تکلف کردند ، موجب مزید امتنان ماها خواهد بود .

خامسا : وافوری و اهل وافور را احترام نمی کنیم و به منزل او نمی رویم . زیرا که آیات باهره (ان المبذرین کانوا اخوان الشیاطین – و لا تسرفوا ان الله لا یحب المسرفین – و لا تلقوا بایدیکم الی التهلکه ) و حدیث : (لا ضرر و لا ضرار) . ضرر مالی و جانی و عمری و نسلی و دینی و عرضی و شغلی آن محسوس و مسری است و خانواده ها و ممالک را به باد داده ، بعد از این هرکه را فهمیدیم وافوری است ، به نظر توهین و خفت می نگریم.

 

امضای آقایان کرام و علماء فخام کثر الله امثالهم :

1-   ثقة الاسلام آقای حاج آقا نور الله

2- حسین بن جعفر الفشارکی

3- حجة الاسلام آقا نجفی

4- شیخ مرتضی اژه

5- آقا میرزا محمد تقی مدرس

6- حاجی سید محمد باقر بروجردی

7- آقا میرزا علی محمد

8- حاجی میرزا محمد مهدی جویباره

9- سید ابوالقاسم دهکردی

10- حاجی سید ابوالقاسم زنجانی

11- آقا محمد جواد قزوینی

12- حاجی آقا حسین بیدآبادی 

13- سید محمد رضا شهیر به آقا میرزای مسجدشاهی

 

 12جمادی الاول 1324 هـ . ش

 


[ یکشنبه 91/3/7 ] [ 7:21 عصر ] [ شبر ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

مرغ باغ ملکوتم ...

طلبه ای عادی هستم که شانزده سال فیض حضور در لشکرگاه امام زمان را دارم و از دار دنیا یک دل عاشق دارم و یک امید و آن هم خدمت به اسلام و کشور اسلامی
تـــــکــبـیـر
تکبیر فریادی برای بیداری کسانی که بزرگتر از او کسی را میپرستند ... و فریادی برای رهای از هرچه غیر اوست ...

بازدید امروز: 14
بازدید دیروز: 29
کل بازدیدها: 285496