مادر بزرگ تعریف میکرد : خانه ما خانه نبود پادگان بود و شورای حل اختلاف . اگر در خانه بود در کل شبانه روز مردم می آمدند و می رفتند . یکی رساله می آورد ، یکی اعلامیه می برد، یکی خبر می آورد ، یکی از همسایه اش شکایت داشت و بقیه هم به همین شکل .هر از چند گاهی هم غیبش میزد و به قم می رفت . مشکل اینجا بود که هر چند وقت یک بار هم از ژاندارمری می آمدند و دستگیرش میکردند و وقتی میبردندش دیگر برگشتش با خدا بود . من هم بعد از مدتی که خبری از او پیدا نمیکردم میرفتم جلوی در ژاندارمری و بست مینشستم تا خبری از او پیدا کنم . بعضی مواقع خبری پیدا میکردم و بعضی مواقع هم نه ؛ اما هر دفعه برمی گشت ولی با رنگ و روی پریده و زخمی و ضعیف . معلوم بود با اینکه قوی بود اما آنقدر شکنجه اش داده اند که رمقش را گرفته اند اما خودش را نباخته بود و روحیهی بالایی داشت . اما باز چیزی نمیگذشت که دوباره می آمدند و دستگیرش میکردند و دوباره روز از نو و روزی از نو ... مثل همچین روزهایی که انقلابدر آستانه پیروزی و تثبیت بود به همراه دوستان و مریدانش به پاسگاه ژاندارمری حمله کردند و کنترل آنجا را به دست گرفتند و نظامیان داخل پاسگاه از جمله رئیس پاسگاه که در شکنجه کردن ایشان حضور مستقیم داشت را دستگیر کردند . رئیس پاسگاه را خدمتشان آوردند . نگاهی به او کرد و گفت لباسهای نظامیت را در بیاور . او هم با ترس و لرز لباس های نظامیش را در آورد و تحویل حاجی داد . او هم لباسهای فرمانده پاسگاه را به تن کرد و گفت : خوب از امروز من فرمانده این پاسگاه هستم ؛ تو هم حتما مأمور بودی و مجبور به اینکه من را شکنجه کنی ؛از تو میگذرم ، برو کنار بقیه . . . شده بود فرمانده پاسگاه و دوستان و جوانان هم، هم رزمانش . . . حالا دیگر امنیت منطقه دست جوانان و مذهبی ها و انقلابیون بود و خانه ما در این مرحله شده بود آشپزخانه پاسگاه ؛ من و مادرت غذا درست میکردم و او برای پاسگاه میبرد بدون هیچ چشم داشتی . هر روز صبح هم همه جوانان و نیروهای عاشقش را جمع میکرد و بین کوچه پس کوچه ها و زمین های کشاورزی می دویدند و ورزش میکردند و به آنها آموزش های نظامی سخت میداد تا محیای دفاع و حمایت از انقلاب و مردم باشند . این روز ها گذشت تا اینکه جنگ شروع شد و . . . و او هم کسی نبود که اینجا بماند ، دلش تاب نیاورد و راهی جبههجنگ شد و پاسگاه را تحویل داد . . . ( پدر بزرگ چند سالی هم با عشق تمام علیه دشمنان دینش جنگید و نهایتا به آرزوی دیرینه خود رسید و به خیل شهیدان گمنام پیوست و همچنان در همان خیل بی نام و نشان باقی مانده است و جز مقداری لبس رزم چیزی از خود به جای نگذاشت . . . ) [ شنبه 90/11/15 ] [ 12:8 عصر ] [ شبر ]
[ نظرات () ]
|
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |