سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لینک دوستان

 

تازه وارد بود 

بچه خوبی بود 

البته بعضی وقت ها سوتی هم میداد

هنوز بچه ها توی حلقه اصلی رفاقتی خودمون قبولش نکرده بودن

.

بعد از کلاس های نوبت صبح و ناهار ، مشغول استراحت توی حجره بودیم

و صحبت با بچه ها

یه دفعه از راه رسید.

-        سلام بچه ها

-        سلام صادق.چطوری ؟

-        خوبم.الحمدلله

-        بچه ها مادرم توی دبیرستان دخترانه ....... معلمه

     و از من خواسته برای هفته دفاع مقدس اونجا یه نمایشگاه بزرگ و قشنگ بزنیم

-        خب

-        خب نداره که ! خب بیاید کمک من دیگه ! من که تنهایی نمیتونم !

     شما همه ی خرت و پرتای نمایشگاه دفاع مقدس رو دارید! من که ندارم

-        ببین صادق جون پای ما رو توی دبیرستان دخترونه وا نکن!

    بذار زندگیمونو بکنیم داداش

-        جون من بی خیال؛نمیخوایم بریم سر کلاساشون بشینیم که !

     میریم یکی دو روز نمایشگاهو به پا میکنیم و میریم پی کارمون.

.

از ما انکار و از اون اصرار

بالاخره قبول کردیم

و با چند تا از بچه ها قرار شد بریم کار رو ببینیم

و نقشه ی نمایشگاه رو بکشیم و مشغول بشیم

بعد از ظهر بود.نزیک مدرسه قرار گذاشته بودیم. با خود صادق شده بودیم چهار نفر

-        تق تق تق

-        یا الله یا الله یا الله یا الله

-        سلام.خوش آمدید.بفرمایید از این طرف .

    نمازخونه مدرسه توی زیرزمینه.بفرمایید اول اونجا رو ببینید.

شروع کردیم قسمت های مختلف مدرسه رو که

به درد کار نمایشگاه میخورد ورانداز کردیم

و شروع کردیم به نظر دادن و مشورت کردن با تیم خودمون راجع به کار

.

اما این وسط حال صادق دیدنی بود

حس مدیریت گرفته بود بدجور

هی میرفت این طرف و اون طرف

گاهی به سقف نگاه میکرد و گاهی به زمین

گه گاهی هم یه دستی به زلفش میکشید و حسشو چند برابر میکرد

ما سه نفر هم هی زیر چشمی و دور از چشم خانم معاون

و دختر خانم هایی که دورادور هوامونو داشتن

به هم چشمک میزدیم و میخندیدیم

یواش یواش حس صادق بالاتر رفت و شروع کرد با ما مثل زیر دستاش برخورد کردن

-        فلانی اون چیزو بیار اینجا ببینم!!!

-        ........

اولش یه ذره بهش نگاه کردیم

و سعی کردیم بهش بفهمونیم صادق جان از جو بیا بیرون اما انگار نه انگار!

یه نیم ساعتی حدودا تحمل کردیم اما دیگه حوصلمونو سر برد

و دیگه طاقت من یکی که طاق شده بود

به بچه ها گفتم : بریم من دیگه حالم بد شد.

گفتن نه همینجوری که نمیشه باید آدمش کنیم بعد بریم

از بین خرت و پرت ها یه تیکه کاغذ پیدا کردیم

و بریدیمش و حدودا یه دُم کاغذی نیم متری ازش در اوردیم

و توی یه فرصت مناسب چسبوندیم پشتِ کمربندِ صادق

بعد با اعتماد به نفس کامل رفتیم یه گوشه وایسادیم

آقای مهندس که کاملا توی جو تشریف داشتن اصلا متوجه دم شریفشون نشدن

و همین طور با شور و هیجان مشغول افاضات قدسیه بودند

خانم معاون و بعضی از خانم ها که متوجه دم جناب رئیس شده بودند

شروع کرده بودند زیر لب خندیدن و لب گزیدن

اما کسی روش نمیشد جناب مدیر کل رو متوجه دمشون بکنه.

چند دقیقه که گذشت

اوضاع دُم که خوب روی روال افتاد

آروم آروم و بدون سر و صدا از مدرسه زدیم بیرون .

.

.

پ ن 1 : آقای مهندس جوگیر تا مدت ها دنبال ما سه نفر میگشت ...

پ ن 2 : آقای مهندس دیگه کلا از جو خارج شد و به جلگه آدمیزادها پیوست

پ ن 3 : جناب مهندس کل فی الکل هم اکنون با همسر و دو تا پسرش

           خوب و خوش و خرم داره مثل بچه ی آدم زندگی میکنه

 


 


[ دوشنبه 92/7/29 ] [ 9:33 عصر ] [ شبر ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

مرغ باغ ملکوتم ...

طلبه ای عادی هستم که شانزده سال فیض حضور در لشکرگاه امام زمان را دارم و از دار دنیا یک دل عاشق دارم و یک امید و آن هم خدمت به اسلام و کشور اسلامی
تـــــکــبـیـر
تکبیر فریادی برای بیداری کسانی که بزرگتر از او کسی را میپرستند ... و فریادی برای رهای از هرچه غیر اوست ...

بازدید امروز: 25
بازدید دیروز: 20
کل بازدیدها: 282759