سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لینک دوستان

اصبغ بن نباته تعریف میکند :

 

روزی امیرالمونین در دارالخلافه بودند و در حال انجام قضاوت و من نیز در خدمت امیرالمومنین نشسته بودم

 

که جماعتی داخل آمدند

 

و به همراه خود جوانی سیاه چهره آورده بودند که دستانش را بسته بودند.

 

 

خدمت حضرت عرض کردند یا امیر المومنین این جوان دزدی کرده است.

 

حضرت رو به جوان کرد و فرمود : دزدی کرده ای ؟ جوان سیاه عرض کرد : بله یا امیرالمومنین.

 

حضرت فرمود : چه میگویی جوان ؟! اگر یک بار دیگه اعتراف کنی دستت را قطع میکنم .

 

جوان عرض کرد بله یا امیرالمومنین دزدی کرده ام .

 

حضرت فرمود حواست را جمع کن چه میگویی ! تو دزدی کرده ای ؟! جوان برای بار سوم عرض کرد بله یا امیر المومنین .

 

 

در این هنگام امیر المومنین فرمان به قطع دست آن جوان داد و دست راست جوان را قطع کردند .

 

 

از جای قطع شده دست جوان خون می چکید

 

و جوان در حالی که دست بریده شده اش را با دست چپ گرفته بود از محضر امیرالمومنین خارج شد

 

و راهی خانه اش شد ...

 

 

ابن کواء درون کوچه های کوفه با جوان سیاه مواجه شد که دست بریده شده اش را در دست دارد و در حال عبور است .

 

با تعجب از او پرسید : دستت را چه کسی بریده است ؟!

 

 

جوان پاسخ داد : دست مرا سید الوصیین ، امیر پاکترین مسلمانان ، حق دارترین مردم نسبت به مؤمنین

 

علی ابن ابی طالب ، امام هدایت ، همسر زهرای اطهر ، پدر حسن و حسین

 

کسی که زودتر از همه به بهشت وارد میشود ، کسی که قَدَرترین جنگجویان را نابود میکند

 

کسی که از جُهّال انتقام میگیرد ، کسی که زکات پرداخت میکند ، پسر عموی پیامبر

 

هدایت گر ، کسی که با استدلال های محکم صحبت میکند ، شجاع و مکی و دلیر

 

کسی که در شأن او حم و یس و طه نازل شده است ، کسی که به دو قبله نماز خواند

 

وصی برگزیده پیامبران ، کسی که آتش جهنم را خاموش میکند ، بهترین انسان از قریش

 

کسی که با لشکرهای آسمانی حمایت میشود ، امیر المومنین و مولای تمام عالمیان بُـــریــد .

 

 

ابن کواء به او گفت : دست تو را بریده و تو او را با این اوصاف تعظیم میکنی ؟!!!

 

 

جوان سارق جواب داد : چرا او را تعظیم نکنم؟!

 

در حالی که عشق و علاقه به او با گوشت و خون من آمیخته شده است !

 

و او دستم را در راه تکلیفی که بر گردنش بود قطع کرد .

 

 

ابن کواء از او جدا شد و به محضر امیرالمومنین وارد شد و عرض کرد : یا امیرالمومنین امروز صحنه عجیبی دیدم !

 

حضرت فرمود : چه دیدی ابن کواء ؟

 

ابن کواء داستان جوان و حرف های بین خود و آن جوان سیاه را برای امیرالمومنین تعریف کرد.

 

 

حضرت رو به امام مجتبی علیه السلام کردند و فرمود : برو و عموی سیاهت ! را پیدا کن و بیاور

 

امام مجتبی از محضر امیرالمومنین خارج شد و جوان را پیدا کرد و به خدمت امیرالمومنین آورد.

 

حضرت رو به جوان کرد و فرمود : جوان ؟ دستت را قطع کردم و تو از من تعریف کردی ؟!

 

جواب داد : بله یا امیرالمومنین .چگونه شما را ثنی نکنم

 

در حالی که محبت و عشق شما با گوشت و خون من مخلوط شده است

 

و به خدا قسم عقوبت شما برای نجات من از عقوبت آخرت بود .

 

 

در این هنگام حضرت به جوان فرمود : آن دستی را که قطع کرده بودم کجاست ؟

 

جوان دست بریده را به خدمت حضرت داد و حضرت دست بریده شده را در جای خودش و روی بدن قرار داد

 

و با عبای خودش آن را پوشاند و به نماز ایستاد و بعد از نماز دست به دعا برداشت

 

و بعد از آن به سراغ دست بریده شده جوان آمد و فرمود : ای رگها به حالت اول خود برگردید و به هم متصل شوید.

 

و عبا را از روی دست برداشت .

 

 

دست به حالت اولیه خود برگشت و جوان سیاه از جا بلند شد و عرض کرد : پدر و مادرم فدای تو ای وارث علم نبوت ...

 

بحار الانوار / جلد 40 / صفحه 281

 

 


[ شنبه 91/12/19 ] [ 10:37 عصر ] [ شبر ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

مرغ باغ ملکوتم ...

طلبه ای عادی هستم که شانزده سال فیض حضور در لشکرگاه امام زمان را دارم و از دار دنیا یک دل عاشق دارم و یک امید و آن هم خدمت به اسلام و کشور اسلامی
تـــــکــبـیـر
تکبیر فریادی برای بیداری کسانی که بزرگتر از او کسی را میپرستند ... و فریادی برای رهای از هرچه غیر اوست ...

بازدید امروز: 44
بازدید دیروز: 28
کل بازدیدها: 283449