جمعه بود . سر سفره ناهار نشسته بودیم ... . چشم ها سفره را نگاه میکرد و گوش ها به کلماتش ... . ای سید ما ... ای مولای ما ... . دیگر چشم ها هم همه به تو نگاه میکرد ... . جان ناقابلی دارم ... . دیگر چشم ها نمیتوانست نگاه کند ... . . . سفره پهن بود و قاشق ها در دست ... اما هق هق گریه به کسی امان غذا خوردن نمیداد ...
[ شنبه 91/10/9 ] [ 11:58 عصر ] [ شبر ]
[ نظرات () ]
|
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |