می جنگی اما با سپاهی که ... نداری می میری اما از گناهی که ... نداری
ماه بنی هاشم به خون غلطید و آنگاه
تو ماندی و پشت و پناهی که ... نداری
چشم تو روشن بود از روی علمدار
حالا توای و آن نگاهی که ... نداری
از علقمه با اشک خون برگشتی ، انگار
در نخل ها جا مانده ماهی که ... نداری
یاران تو چون ماه بودند و ستاره
از طفل تا جُون سیاهی که ... نداری
درد دلت بسیار شد باید بگویی
با که ؟ نمی دانم ، به چاهی که ... نداری
محمد جبرئیلی [ دوشنبه 91/9/13 ] [ 9:52 عصر ] [ شبر ]
[ نظرات () ]
|
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |