هر کدام سوار بر حیوانی بودیم و از مدینه به سمت مکه میرفتیم در بین راه دیدم یک گرگ از بالای کوهی که در مسیر حرکتمان بود به سمت ما می آید ... نزدیک و نزدیک تر شد ... خودش را به امام باقر علیه السلام رساند و دستانش را داخل رکاب زین گذاشت و گردنش را به سمت حضرت بالا کشید ... امام هم سرش را به سمت گرگ پایین آورد به طوری که پوزه گرگ در مقابل گوش حضرت قرار گرفت ... هیبت و عظمت گرگ وجودم را به لرزه انداخته بود اما امام گویا دارد با انسانی صحبت میکند ... آرام و با دقت به حرف های گرگ گوش میداد ... بعد از چند دقیقه صدای امام را شنیدم که به گرگ فرمود : باشد . این کار را انجام میدهم ... گرگ دستانش را از روی رکاب زین برداشت و با سرعت از آنجا دور شد ... با چشمانی متعجب خودم را به امام رساندم و عرض کردم : آقا جان عجب اتفاق عجیبی بود !!! امام لبخندی زدند و فرمودند : متوجه شدی بین من و آن گرگ چه گذشت ؟ گفتم : نخیر یاابن رسول الله
حضرت ادامه دادند : آن گرگ همسری دارد که باردار است و پشت آن کوه در حال وضع حمل است اما وضع حمل سختی دارد و همسرش با دیدن ما از کوه پایین آمد و گفت : برای آسانی وضع حمل همسرش دعا کنم و او هم قول داد از این به بعد هیچ کدام از خانواده و فرزندانش به شیعه و محبی از محبین ما حمله نکند و من هم قبول کردم برای همسرش دعا کنم و او رفت ...
- بعد از یک ماه به همراه امام از همان مسیر برمیگشتیم ؛همان گرگ را با خانواده اش دیدیم که توله گرگ نری هم در کنارشان بود ...
بحار الانوار / جلد 46 / صفحه 239
[ سه شنبه 91/8/2 ] [ 12:34 عصر ] [ شبر ]
[ نظرات () ]
|
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |