حدود ده سال پیش ؛ دوره آموزش روایت گری(تهران/لانه جاسوسی) بود که با هم آشنا و همنشین شدیم و سلام و علیکی داشتیم ... نزدیک به چهل سال سن داشت با محاسنی جو گندمی و لباس طلبگی و چفیه ای که همیشه به گردنش بود . جانباز بود و به خاطر تیرهایی که به زانوی پای راستش اصابت کرده بود همیشه برای راه رفتن مشکل داشت و به سختی و لنگان لنگان راه میرفت . به خاطر روحیه بسیجی و خالص و با صفایی که داشت، دیدنش همیشه برایم روحیه زا بود و انگیزه بخش. گه گاهی اطراف حرم یا مناطق عملیاتی یا مجموعه های مرتبط با این قضیه میدیدمش و از هم نشینی و دیدنش لذت میبردم ... ..................... صدای اذان از گلدسته های حرم به گوش میرسید و من آرام آرام به سمت حرم حرکت میکردم تا نماز مغرب و عشا را به جماعت بجا بیاورم . داشتم با خودم فکر میکردم : یعنی به اول نماز جماعت میرسم یا نه ؟ حالا مهم نیست شاید به رکوع رکعت اول رسیدم . حالا اگه به اونم نرسیدم به رکعت دوم که میرسم . همین خوبه . حالا اگه یه ذره تندتر راه برم احتمالا به اول نماز جماعت میرسم . نه بابا ولش کن تو با این لباس طلبگی که نباید تند تند راه بری . مردم نگات میکنن خب . زشته . همین جوری آروم آروم راه میرم تازه کلاسشم بیشتره .............................. با همین فکرها در حال حرکت از پیاده رو به سمت حرم مطهر بودم که صدای دویدن یک نفر از پشت سرم توجهم را به خودش جلب کرد؛ صدای دویدن عادی نبود و ضرب یکی از پاها با ضرب پای دیگر تفاوت داشت ؛ یکی محکم به زمین میخورد و دیگری با صدای کمتری روی زمین کشیده میشد و همین تفاوت بود که توجهم را جلب کرده بود . بدون اینکه سرم را به عقب برگردانم گوشهایم را تیز و حواسم را جمع کردم تا وقتی آن دونده میخواهد از کنارم عبور کند ببینمش و متوجه علت تفاوت صدای پاها بشوم . صدای دویدن غیر منظم نزدیک و نزدیک تر شد و وقتی که میخواست از کنارم بگذرد حرکتش کند شد و پاها رو به سمت من شد . -سلام حاجاقا -علیکم السلام سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم. خودش بود همان جانباز آشنا که داشت لنگان لنگان به سمت حرم میدوید تا به خدا و نماز اول وقت برسد با همان لباس طلبگی همیشگی اش و چفیه سفیدی که به گردنش بود ... بلافاصله بعد از سلام و جواب سلام سرعتش را به سمت حرم تند کرد و از من فاصله گرفت و باز همان صدای نا منظم پاهایش فضای گوشم را پر کرد و من همین طور نگاهش میکردم که داشت خودش را به حرم میرساند . اما حالا دیگر او را نمیدیم بلکه فرستاده ای از طرف خدا را میدیدم که به من می گفت : "عمو جان این تشخص های دنیایی رو با خدایی و عظمت من معاوله نکن و نماز اول وقت رو با هیچ قیمتی از دست نده" اینجا بود که از اون جانباز ، خودم ، خدا و حضرت معصومه خجالت کشیدم ... الله اکبر ... اعوذ بالله من الشیطان الرجیم ... بسم الله الرحمن الرحیم ... الحمدلله رب العالمین .... الرحمن الرحیم ...
[ دوشنبه 91/7/10 ] [ 10:18 عصر ] [ شبر ]
[ نظرات () ]
|
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |