سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لینک دوستان

سینه ریز مادرم را دیده بودم اما سینه ریز او چیز دیگری بود و با تمام سینه ریز هایی که دیده بودم فرق داشت ساده ... زیبا ... دل نشین ... و شاید کمی دلگیر

وقتی نگاهش میکردم نمیدانم برق طلا بود که چشمانم را جذب میکرد و یا چشمانِ تصویرِ آن جوانِ وسطِ سینه ریز ...

یک عکس 3×4 از جوان شهیدش بود که درون یه قاب کوچک طلایی به شکل زیبا و ساده ای قاب شده بود  و با یک حلقه کوچک به زنجیر طلایی بلندی آویزان ؛ و این شده بود سینه ریز محبوب مادر بزرگ ...

در طول حداقل بیست سالی که به دیدارش می­رفتم هیچ وقت ندیدم گردنش نباشد . گویی شده بود جزئی از بدنش

گه گاهی میدیدم که نگاهش میکند و بعد به بوسه یا آهی سرد مهمانش میکند ...

گفتم بوسه یاد بوسه هایی افتادم که بعد از چهارده روز بر بدن تکیده و پاره پاره پسرش زد آن هم بعد از انتظاری کشنده و بی خبری . وقتی جنازه اش در عملیات محرم جا ماند و بعد از چهارده روز به عقب برگشت مادر بزرگ را خبر کردند برای ملاقات با پسرک و او چنان کوه دماوند و الوند نه ؛ بلکه چنان کوه صبر بالای سر جگر گوشه اش حاضر شد و بدون اینکه اشک حجاب بین آنها شود نگاهش کرد  و بعد از اینکه قربانیش را خوب تماشا کرد نوبت به بوسه رسید و خودش را بر بدنش انداخت و از فرق سر تا کف پایش را غرق بوسه کرد .

بگذریم ، داشتم از سینه ریز مادربزرگ میگفتم ...

تصویر داخل سینه ریز تصویری زیبا از جوانی بود نورانی و زیبا با موهایی بلند و شانه شده و محاسنی مشکی و پرپشت و زیبا و لباس هایی تمیز و اتو کشیده و کتی کرمی رنگ

گفتم لباس یاد لباس هایی افتادم که از پسرک در منطقه جا مانده بود و دوستانش بعد از چهل روز برای مادربزرگ سوغاتی آوردند . آنها که شاهد صحنه دریافت سوغاتی بودند تعریف میکردند مادربزرگ از شدت درد دوری لباس های پسرک را میبویید و وقتی دلش آرام نشد آنها را به دهان و دندان کشید تا شاید طعم شیرین روزهای بودن پسرش را حس کند ...

بگذریم داشتم از سینه ریز مادربزرگ میگفتم ...

سینه ریز برایش سنبلی بود به یاد ماندنی و با عظمت و محترم . یادم نمیرود تا چند سال قبل از اینکه زمین گیر شود عصر های پنج شنبه چه حال و هوایی داشت ؛ از ظهر شروع میکرد به آماده کردن حلوا و چیدن خرما داخل ظرف و شستن میوه و عصر که میشد جوراب مشکلی و بلندش را میپوشید و مقنعه مشکی و اتو خورده اش را به سر میکرد و تازه بعد از آن با دقت خاصی سینه ریز سنبلیکش را روی مقنعه مرتب میکرد و عصا کشان و عرق کنان و نفس زنان با سبدی که تمام زحمات و هنر نمایی هایش را داخلش جمع کرده بود به سمت گلزار شهدا حرکت میکرد تا از مهمانان فرزندش پذیرایی کند .

به کنار مرقدش که میرسید چونان تشنه ای که به کنار چشمه جوشانی رسیده باشد برق چشمانش به راحتی احساس میشد و با سلام و صلوات بر امام و شهدا آرام و به سختی مینشست و عصای چوبی و قدیمی اش را به کناری می گذاشت و از داخل سبدِ قرمزِ رنگ و رو رفته اش ظرفِ گلابش را بیرون می آورد و سنگ قبر پسرک را آرام نوازش میداد گویی دارد صورت عطش خورده و خاک آلودش را بعد از بازی کودکانه کوچه و خیابان شستشو میدهد .

بگذریم داشتم از سینه ریز مادر بزرگ میگفتم ...

مشهد که میرفت؛هر وقت می­خواست به زیارت امام رضا برود بعد از اینکه حجابش را کامل می­کرد سینه ریزش را روی مقنعه بلند و مشکی اش قرار میداد طوری که به راحتی صورت پسرک قابل دیدن بود گویی میخواست پاره جگری را که فدای راه دین کرده به امام محبوبش نشان دهد و شاید از درگاه حضرتش اللهم عجل وفاتی طلب کند ...

یادم می آید وقتی که به کربلا رفت؛دلش به همراه داشتن آن سینه ریز قناعت نکرد و عکس بزرگی از پسرش را هم در آغوش گرفته بود و چونان مادری که فرزند نوزادش را در آغوش میگیرد تصویرش را در بغل جای میداد و هرجا که میرفت با خود میبرد و حتی موقع بدرقه و استقبال هم از خودش جدا نکرد .

چقدر سخت بود باورش که بعد از این همه سال  هنوز هم به فکر فرزندی باشی که سالیان پیش از دست داده ای و برای دوریش گریه کنی و قربان صدقه اش بروی ...

گفتم گریه یادم آمد که مادر تعریف میکرد در هیچ جا اشکی از او ندیدیم نه در بالای بدن شهید و نه در مراسمات و یادواره ها اما وقتی که حجاب شب چشم ها و گوشهای نامحرمان را میپوشاند ، مرغ دل مادربزرگ هوای خواندن میکرد و تا صبح نوا داشت و در و دیوار را هم همراه خود میکرد .

یک بار برای خودم تعریف کرد : بعضی از شبها سرم را روی بالشت می­گذارم و با عمویت صحبت می­کنم و آنقدر گریه می­کنم که بالشت کاملا خیس می­شود و بعد بالشت را برمی­گردانم و سرم را روی آن طرف خشکش می­گذارم و گریه را ادامه می­دهم و این کار را تا صبح ادامه می­دهم ...

بگذریم داشتم از سینه ریز مادربزرگ میگفتم ...

تصویر داخل سینه ریز در اندازه های مختلف درون اتاق های خانه اش بود و هرجا طاقچه ای بود نمونه همان تصویر داخل سینه ریز زینت بخش آن بود و تازه غیر از این اتاقی داشت پر از تصوایر متفاوت پسرکش و لباس ها و کت و شلوارش که رنگ دامادی را ندیده بود و روزی چند بار لنگان لنگان خودش را به آنجا میرساند و چند قطره ای فرش های اتاق را به بوی اشکش عطر آگین میکرد .

بگذریم داشتم از سینه ریز مادر بزرگ میگفتم

سینه ریز مادربزرگ. چه بگویم که حالا دیگر چند سالیست که مادر بزرگ در کنار فرزند شهیدش آرام شده و برای لحظه های دل تنگی ما سینه ریزی به جای گذاشته ساده ... زیبا ... دل نشین و شاید کمی دلگیر ... 


[ شنبه 91/7/8 ] [ 11:32 عصر ] [ شبر ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

مرغ باغ ملکوتم ...

طلبه ای عادی هستم که شانزده سال فیض حضور در لشکرگاه امام زمان را دارم و از دار دنیا یک دل عاشق دارم و یک امید و آن هم خدمت به اسلام و کشور اسلامی
تـــــکــبـیـر
تکبیر فریادی برای بیداری کسانی که بزرگتر از او کسی را میپرستند ... و فریادی برای رهای از هرچه غیر اوست ...

بازدید امروز: 21
بازدید دیروز: 20
کل بازدیدها: 282755