سینه ریز مادرم را دیده بودم اما سینه ریز او چیز دیگری بود و با تمام سینه ریز هایی که دیده بودم فرق داشت ساده ... زیبا ... دل نشین ... و شاید کمی دلگیر وقتی نگاهش میکردم نمیدانم برق طلا بود که چشمانم را جذب میکرد و یا چشمان تصویر آن جوان وسط سینه ریز ... یک عکس 3×4 از جوان شهیدش را درون یه قاب کوچک طلایی به شکل زیبا و ساده ای قاب کرده بود و با یک حلقه کوچک به زنجیر طلایی بلندی آویزان کرده بود و این شده بود سینه ریز محبوب مادر بزرگ ... در طول حداقل بیست سالی که به دیدارش میرفتم هیچ وقت ندیدم گردنش نباشد . انگار شده بود جزئی از بدنش گه گاهی میدیدم که نگاهش میکند و بعد به بوسه یا آهی سرد مهمانش میکند ... گاهی چشمانش را گریان میدیدم در حالی که قربان صدقه پسرش میرفت ... هر وقت میخواست به زیارت امام رضا برود بعد از اینکه حجابش را کامل میکرد سینه ریزش را روی مقنعه بلند و مشکی اش قرار میداد تا معشوقش را که فدای راه دین کرده است به امام محبوبش نشان دهد ... چقدر سخت بود باورش که بعد از این همه سال و با این همه مشغولیت های ذهنی هنوز هم به فکر فرزندی باشی که سالیان پیش از دست داده ای و برای دوریش گریه کنی و قربان صدقه اش بروی ... میگفت بعضی از شبها سرم را روی بالشت میگذارم و با عمویت صحبت میکنم و آنقدر گریه میکنم که بالشت کاملا خیس میشود و بعد بالشت را برمیگردانم و سرم را روی آن طرف خشکش میگذارم و گریه را ادامه میدهم و این کار را تا صبح ادامه میدهم ... حالا دیگر چند سالی هست که مادر بزرگ در کنار فرزند شهیدش آرام شده و آن سینه ریز ساده و زیبا و دل نشین و شاید کمی دلگیر شده همدم لحظه های دلتنگی ما ... روحش شاد ...
(عکس تزیینی)
[ یکشنبه 91/7/2 ] [ 7:58 عصر ] [ شبر ]
[ نظرات () ]
|
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |