طلبه بود و ملبس به لباس روحانیت در اعزام این دفعه تصمیم گرفته بود بدون لباس روحانیت و با لباس شخصی به منطقه برود وارد منطقه شد و مستقیم به سمت محل استقرار گروهان محل اعزامش رفت ... حاجی ( پدر بزرگ )را نمیشناخت اما از بعضی از دوستانش تعریفش را شنیده بود به گوشش خورد که حاجی و یکی از دوستانش دنبال طلبه ای میگردند که به این گردان اعزام شده پیش خودش فکر کرد چرا دنبال من میگردند ؟ یعنی با من چه کار دارند ؟ در هر صورت خودش را به حاجی معرفی نکرده بود تا اینکه بالاخره پیرمرد خودش این طلبه گمنام را پیدا کرد ... - مرد حسابی کجایی ؟ میدونی چند روزه دارم دنبالت میگردم ؟!!! چرا نگفتی طلبه ای و اومدی قسمت ما ؟!!! سرش را با حیا و بدون توضیحی پایین انداخت و آرام گفت : اگه امری دارید در خدمتم حاجی لبخندی زد و گفت : ان شاء الله موقع ناهار بهت میگم و با لبخندی از او جدا شد ... موقع ناهار که شد حاجی و دوستش که هر دو محاسنی کاملا سفید و صورت هایی نورانی داشتند با لبانی خندان و بشاش در حالی که ظرف غذایشان را در دست گرفته بودند به سمت او آمدند کنارش نشستند و سفره ای پهن کردند و غذایشان را سر سفره گذاشتند و او هم غذایش را سر سفره گذاشت ... حاجی دستش را جلو برد و غذای او را برداشت و درون ظرف دیگری ریخت و غذای خودش و دوستش را هم روی آن ریخت و غذا ها را با هم مخلوط کرد ... با حیرت به حاجی نگاه کرد و چشمان با حیایش سوالی در خود نهفته داشت حاجی رو به او کرد و با لبخند به سوال نپرسیده اش جواب داد : دوست داریم غذای ما با غذای سرباز امام زمان قاطی بشه و اون وقت بخوریم ...
روحش شاد ...
(عکس تزیینی) [ شنبه 91/7/1 ] [ 6:6 عصر ] [ شبر ]
[ نظرات () ]
|
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |