سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لینک دوستان

 

طلبه بود و ملبس به لباس روحانیت

در اعزام این دفعه تصمیم گرفته بود بدون لباس روحانیت و با لباس شخصی به منطقه برود

وارد منطقه شد و مستقیم به سمت محل استقرار گروهان محل اعزامش رفت ...

حاجی ( پدر بزرگ )را نمی­شناخت اما از بعضی از دوستانش تعریفش را شنیده بود

به گوشش خورد که حاجی و یکی از دوستانش دنبال طلبه ای میگردند که به این گردان اعزام شده

پیش خودش فکر کرد چرا دنبال من میگردند ؟ یعنی با من چه کار دارند ؟

در هر صورت خودش را به حاجی معرفی نکرده بود تا اینکه بالاخره پیرمرد خودش این طلبه گمنام را پیدا کرد

...

- مرد حسابی کجایی ؟ میدونی چند روزه دارم دنبالت میگردم ؟!!! چرا نگفتی طلبه ای و اومدی قسمت ما ؟!!!

سرش را با حیا و بدون توضیحی پایین انداخت و آرام گفت : اگه امری دارید در خدمتم

حاجی لبخندی زد و گفت : ان شاء الله موقع ناهار بهت میگم و با لبخندی از او جدا شد ...

موقع ناهار که شد حاجی و دوستش که هر دو محاسنی کاملا سفید و صورت هایی نورانی داشتند با لبانی خندان و بشاش در حالی که ظرف غذایشان را در دست گرفته بودند به سمت او آمدند

کنارش نشستند و سفره ای پهن کردند و غذایشان را سر سفره گذاشتند و او هم غذایش را سر سفره گذاشت ...

حاجی دستش را جلو برد و غذای او را برداشت و درون ظرف دیگری ریخت و غذای خودش و دوستش را هم روی آن ریخت و غذا ها را با هم مخلوط کرد ...

با حیرت به حاجی نگاه کرد و چشمان با حیایش سوالی در خود نهفته داشت

حاجی رو به او کرد و با لبخند به سوال نپرسیده اش جواب داد : دوست داریم غذای ما با غذای سرباز امام زمان قاطی بشه و اون وقت بخوریم ...

 

روحش شاد ...

 

kimia

(عکس تزیینی)


[ شنبه 91/7/1 ] [ 6:6 عصر ] [ شبر ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

مرغ باغ ملکوتم ...

طلبه ای عادی هستم که شانزده سال فیض حضور در لشکرگاه امام زمان را دارم و از دار دنیا یک دل عاشق دارم و یک امید و آن هم خدمت به اسلام و کشور اسلامی
تـــــکــبـیـر
تکبیر فریادی برای بیداری کسانی که بزرگتر از او کسی را میپرستند ... و فریادی برای رهای از هرچه غیر اوست ...

بازدید امروز: 8
بازدید دیروز: 32
کل بازدیدها: 278374