پنجره های تاکسی پایین بود و هوای صبحگاهی شامه ام را نوازش میداد ... دستش را به آرامی جلوی تاکسی دراز کرد ... راننده تاکسی که من تنها مسافرش بودم ماشین را به گوشه خیابان هدایت کرد تا پیرزن سوار شود ... در ماشین باز شد و پیرزن به آرامی و احتیاط خودش را درون ماشین جای داد از طرز سوار شدنش مشخص بود که حسابی شکسته شده بعد از سوار شدن شروع کرد به آه و ناله کردن از درد زانو و کمر درد راننده که خواست آه و ناله پیرزن بدون جواب نماند و چیزی گفته باشد رو به پیرزن کرد و با لحنی شاد گفت:مادر جان دیگه دور و زمونه دور و زمونه روغن نباتی شده دیگه همه درد زانو و کمر درد دارن ... پیرزن هم در جواب راننده با لحنی محزون جواب داد : این درد ها از روغن نباتی نیست پسرم از وقتی جنازه پسران و برادرم رو از جبهه برام اوردن این جوری شدم ... صورت راننده داد می زد که از حرف زدنش پشیمان شده پنجره های ماشین پایین بود اما انگار هوایی برای تنفس نبود [ سه شنبه 91/6/21 ] [ 12:6 صبح ] [ شبر ]
[ نظرات () ]
|
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |