سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لینک دوستان

در مراسم چهلم شهادتش، در میان ازدحام جمعیت عزادار، مردِ میان سالی با کلاه نمدی و لباس روستایی از راه رسید  . بر سر مزار عباس نشست و خاک بر سر می‌ریخت و زار زار گریه می‌کرد! پرسیدم: پدرجان شما چه نسبتی با شهید دارید؟! ـــ اون همه ی زندگی ما بود. ما هرچی داریم از اون داریم. من اهل ده زیار(از روستاهای اطراف اصفهان) هستم. همیشه با لباس بسیجی به روستای ما می‌آمد. نمی‌دانستیم چه کاره است! برای ما حمام و مدرسه و حتی غسالخانه ساخت. هرکس هر گرفتاری داشت کمکش می‌کرد.همه ی اهالی او را دوست داشتند.

هر وقت می‌آمد همه با شادی می‌گفتند: ""اوس عباس آمد""

مدتی بود که پیدایش نشده بود ! روزی به اصفهان آمدم و عکس هایش را روی دیوار دیدم. تازه فهمیدم او تیمسار بابایی بود که برای ما کارگری می‌کرد! دلم از اینکه او ناشناس آمد و ناشناس رفت آتش گرفته است .

کتاب پرواز تا بی نهایت/صفحه266

 

و دیروز مادر شهید بابایی هم ناشناس و ناشناخته از بین ما رفت و دل های التیام نگرفته از داغ عباسِ خمینی را دوباره آتش زد.

گل تقدیم شماشادی روح تمام مادران شهدا که گریه و داغ جگرشان را با شبهای تنهایی تقسیم می‌کردند صلوات

 

مشکوکم قابل توجه کرکس های سیاسی: درگذشت این بانو قابل بهره وری حزبی نیست...

 


[ یکشنبه 93/8/25 ] [ 9:34 عصر ] [ شبر ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

مرغ باغ ملکوتم ...

طلبه ای عادی هستم که شانزده سال فیض حضور در لشکرگاه امام زمان را دارم و از دار دنیا یک دل عاشق دارم و یک امید و آن هم خدمت به اسلام و کشور اسلامی
تـــــکــبـیـر
تکبیر فریادی برای بیداری کسانی که بزرگتر از او کسی را میپرستند ... و فریادی برای رهای از هرچه غیر اوست ...

بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 12
کل بازدیدها: 278248