همراه امام باقر علیه السلام سوار بر دو مرکب بودیم.
در راه مکه تا مدینه
از کنار کوهی می گذشتیم که ناگهان دیدم یک گرگ از بالای کوه به طرف ما میآید.
گرگ از کوه پایین آمد و به طرف مرکب امام رفت. امام مرکب را متوقف کرد.
گرگ به سمت امام رفت.
دستانش را روی زین گذاشت و سرش را به طرف صورت و گوش امام بالا کشید. امام هم سرش را پایین آورد.
گرگ انگار داشت با امام صحبت میکرد.
پس از لحظاتی از امام جدا شد و دوان دوان به سمت کوه برگشت.
با تعجب از امام پرسیدم این چه اتفاق عجیبی بود؟! امام پاسخ داد: همسر این گرگ در بالای همین کوه در حال وضع حمل است و لحظات سختی را سپری میکند. آن گرگ از من خواست تا برای خلاص شدن همسرش دعا کنم و همچنین از من خواست تا دعا کنم هیچ گرگی از فرزندان او بر هیچ شیعه ای از شیعیان من تعدی نکند! و من هم آن دعا ها را در حق او انجام دادم.
بحار الانوار/ جلد46/ صفحه239
[ پنج شنبه 93/7/10 ] [ 7:20 عصر ] [ شبر ]
[ نظرات () ]
|
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |