سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لینک دوستان


خیلی ناز داشت چه چه میزد و میخوند، با کلی تحریر و اوج و فرود


چند تا بالشت هم ، روی هم انداخته بود و بهشون لم داده بود.


چشماشو بسته بود و شدید رفته بود توی حس


ده، بیست تا از بچه ها هم دور و برش نشسته بودن


و اونا هم رفته بودن توی حس


و داشتن حال و صفا میکردن با چه چه زدن های آقا هادی



صبح زود بود و هوا هم سرد .


با اینکه خونه ای که اجاره کرده بودیم نزدیک کوچه آیت الله خامنه ای بود


و راهی تا حرم نبود اما حس بیرون زدن از خونه نبود


خیلی دوست داشتم بخوابم


اما این داد و قالی که هادی راه انداخته بود خوابو از چشمام گرفته بود.



محسن هم که انگار نه انگار مثل خرس قطبی خوابیده بود

و عین خیالشم نبود !


دیدن محسن بیشتر کلافم میکرد.یه خورده اذیتش کردم اما حالم بهتر نشد .



رفتم توی آشپزخونه .


بخار آب داشت با فشار از کتری بیرون میزد

و قوری چایی هم دم کشیده و آماده بود .


منم که معتاد چایی .


یه استکان کمرباریک برداشتم  و یه استکان چایی برای خودم ریختم


و اومدم بالای سر محسن نشستم تا خنک بشه و بخورم.



شاید چند ثانیه گذشته بود که لبی به استکان کمر باریک زدم .


اینقد داغ بود که آه از نهادم بلند شد .


یه خورده دیگه صبر کردم اما بازم داغ بود .


بازم صبر بازم داغ، بازم صبر بازم داغ



دیگه حوصلم سر رفت .


سعید هم که همین جوری داشت چه چه میزد

و روی مخ من بیچاره ی کلافه  راه می رفت .



باز اون فرشته ای که همیشه همراه منه


و راه های شیطنت رو به من یاد میده اومد سراغم


و یه راه ناب یادم داد تا هم صدای سعید قطع بشه و هم آبجوش تموم بشه و هم کلافگی من.



استکان کمر باریک به دست رفتم طرف سعید .


اون طرف سالن برای خودش معرکه گرفته بود .


با یه اشاره به بچه هایی که دور و برش نشسته بودند فهموندم که

صدای کسی در نیاد .


بچه هاهم همه هماهنگ و حرف گوش کن .


چشمای سعید هم که بسته بود و منو نمیدید و توی حس و حال خودش بود .



آروم آروم و استکان به دست رفتم بالای سرش .


سرش به طرف آسمون بود و دهنش باز باز و چه چهش هم به راه بود.


تَه گلوش به راحتی دیده میشد .


همون طور که ایستاده بودم زاویه استکان رو با ته گلوش تنظیم کردم و ...


و آروم آروم استکان کمر باریک رو کج کردم .



اولین قطرات آب جوش که به ته گلوش رسید. چشماش باز شد


و چه چه ناز و دلنوازش تبدیل شد به جیغ های آسمون خراش .



مثل اینکه برق سه فاز گرفته باشدش از جا پرید

و من هم بی خیال استکان کمر باریک شدم و پا به فرار گذاشتم.


سعید همین طور که جیغ می کشید دنبال من میدویید .


چند دوری دور همون سالن و ستون هاش دنبالم گشت


و وقتی از گرفتن من ناامید شد رفت سر جاش نشست و آرامش دوباره به زیرزمین برگشت


و من هم یه گوشه ای پروژه ی شیرینِ خواب رو کلید زدم .



پی نوشت:

آقا سعید یکی از دوستان قدیمیه که الان هم همون صدای ناز رو داره و  عضو سپاه پاسداران استان مرکزیه .





[ یکشنبه 92/11/13 ] [ 7:29 عصر ] [ شبر ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

مرغ باغ ملکوتم ...

طلبه ای عادی هستم که شانزده سال فیض حضور در لشکرگاه امام زمان را دارم و از دار دنیا یک دل عاشق دارم و یک امید و آن هم خدمت به اسلام و کشور اسلامی
تـــــکــبـیـر
تکبیر فریادی برای بیداری کسانی که بزرگتر از او کسی را میپرستند ... و فریادی برای رهای از هرچه غیر اوست ...

بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 40
کل بازدیدها: 278435