خیلی ناز داشت چه چه میزد و میخوند، با کلی تحریر و اوج و فرود چند تا بالشت هم ، روی هم انداخته بود و بهشون لم داده بود. چشماشو بسته بود و شدید رفته بود توی حس ده، بیست تا از بچه ها هم دور و برش نشسته بودن و اونا هم رفته بودن توی حس و داشتن حال و صفا میکردن با چه چه زدن های آقا هادی صبح زود بود و هوا هم سرد . با اینکه خونه ای که اجاره کرده بودیم نزدیک کوچه آیت الله خامنه ای بود و راهی تا حرم نبود اما حس بیرون زدن از خونه نبود خیلی دوست داشتم بخوابم اما این داد و قالی که هادی راه انداخته بود خوابو از چشمام گرفته بود. محسن هم که انگار نه انگار مثل خرس قطبی خوابیده بود و عین خیالشم نبود ! دیدن محسن بیشتر کلافم میکرد.یه خورده اذیتش کردم اما حالم بهتر نشد . رفتم توی آشپزخونه . بخار آب داشت با فشار از کتری بیرون میزد و قوری چایی هم دم کشیده و آماده بود . منم که معتاد چایی . یه استکان کمرباریک برداشتم و یه استکان چایی برای خودم ریختم و اومدم بالای سر محسن نشستم تا خنک بشه و بخورم. شاید چند ثانیه گذشته بود که لبی به استکان کمر باریک زدم . اینقد داغ بود که آه از نهادم بلند شد . یه خورده دیگه صبر کردم اما بازم داغ بود . بازم صبر بازم داغ، بازم صبر بازم داغ دیگه حوصلم سر رفت . سعید هم که همین جوری داشت چه چه میزد و روی مخ من بیچاره ی کلافه راه می رفت . باز اون فرشته ای که همیشه همراه منه و راه های شیطنت رو به من یاد میده اومد سراغم و یه راه ناب یادم داد تا هم صدای سعید قطع بشه و هم آبجوش تموم بشه و هم کلافگی من. استکان کمر باریک به دست رفتم طرف سعید . اون طرف سالن برای خودش معرکه گرفته بود . با یه اشاره به بچه هایی که دور و برش نشسته بودند فهموندم که صدای کسی در نیاد . بچه هاهم همه هماهنگ و حرف گوش کن . چشمای سعید هم که بسته بود و منو نمیدید و توی حس و حال خودش بود . آروم آروم و استکان به دست رفتم بالای سرش . سرش به طرف آسمون بود و دهنش باز باز و چه چهش هم به راه بود. تَه گلوش به راحتی دیده میشد . همون طور که ایستاده بودم زاویه استکان رو با ته گلوش تنظیم کردم و ... و آروم آروم استکان کمر باریک رو کج کردم . اولین قطرات آب جوش که به ته گلوش رسید. چشماش باز شد و چه چه ناز و دلنوازش تبدیل شد به جیغ های آسمون خراش . مثل اینکه برق سه فاز گرفته باشدش از جا پرید و من هم بی خیال استکان کمر باریک شدم و پا به فرار گذاشتم. سعید همین طور که جیغ می کشید دنبال من میدویید . چند دوری دور همون سالن و ستون هاش دنبالم گشت و وقتی از گرفتن من ناامید شد رفت سر جاش نشست و آرامش دوباره به زیرزمین برگشت و من هم یه گوشه ای پروژه ی شیرینِ خواب رو کلید زدم . پی نوشت: آقا سعید یکی از دوستان قدیمیه که الان هم همون صدای ناز رو داره و عضو سپاه پاسداران استان مرکزیه . [ یکشنبه 92/11/13 ] [ 7:29 عصر ] [ شبر ]
[ نظرات () ]
|
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |