صدای ولوله ی مدینه را که شنید قامت بالا و بلندش را در میان چادر عربی و مشکی اش پیچید و از خانه بیرون آمد ...
صدا ، صدای شیون و ناله بود و کسی که با صدای بلند در کوچه ها می گشت و با سوز و ناله خبری را پخش میکرد ...
دنبال صدا رفت تا پیدایش کرد ...
بشیر بود پسر جذلم ...
بشیر ناگهان خودش را در برابر بانوی ادب دید و دست و پایش را گم کرد ...
بانو فرمود : بشیر از کربلا چه خبر ؟
عرض کرد : بانو سرت سلامت ؛ گرگان شامی پسرت عبدالله را در کربلا کشتند
فرمود : بشیر از حسین چه خبر ؟
عرض کرد : بانو پسرانت جعفر و عثمان هم به شهادت رسیدند
خم به ابرو نیاورد و باز فرمود : میگویم از حسین چه خبر ؟
- بانو عباست را هم به شهادت رساندند ...
- فدای حسین . از حسین چه خبر ؟
- اباعبد الله هم به جدش رسول الله ملحق شد ...
دیگر زانوان امــ الــبـنـیـن طاقت نیاورد
و بانو نشست ....
[ چهارشنبه 91/10/20 ] [ 9:8 عصر ] [ شبر ]
[ نظرات () ]
|
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |